پرسید:
– ترسناکه نه؟
میخواستم بگم: خیلی، خیلی ترسناکه. اینکه یه بچهی یازده ساله بتونه خودش رو بکشه واقعا ترسناکه. اینکه انسولین پیدا نشه و مریضهای دیابتی الان ندونن که چیکار کنن واقعا ترسناکه. وضعیت کرونا توی ایران ترسناکه، قیمت دلار و تورم که هیچی. خود رییس جمهور شما! اون خیلی ترسناکه. رییس جمهور ما هم ترسناکه. از همه ترسناکتر نزدیک شدن آبانه. بعدش نزدیک شدن سالگرد هواپیما. آره ترسناکه. زندگی خیلی ترسناکه.
نگفتم. به جاش یک قلپ از قهوهام خوردم و همینجور که توی بالکن ایستاده بودم و نگاهش میکردم بهش لبخند زدم. برگشت در صندوق عقبش رو بست، یک کیسهی بزرگ از خریدهایی که کرده بود رو انداخت روی دوشش، دو تا ماسکی که برای هالووین خریده بود رو گرفت بالاتر که بهتر بهم نشون بده. بعد دوباره با خنده پرسید:
– فکر میکنی بچهها هم بترسن از اینا؟
میخواستم بگم بچهها خیلی چیزای دیگهای هست که ازش بترسن. دنیا خودش به اندازهی کافی ترسناک هست.
نگفتم. به جاش گفتم: آره حتما، هم میترسن هم کلی کیف میکنن!
خوشحال شد و برام آرزوی یک بعد از ظهر عالی کرد.
4,218 total views, 6 views today