تو خامُشی که بخواند

یکی از با ابهت‌ترین صحنه‌های طبیعت، غروب خورشید پشت اقیانوس است. اما با ابهت‌تر از آن، صحنه‌ای انسانی است، و در سواحلی که در آن موج سواری می‌کنند دیده می‌شود. موج‌سوارها، هر کدام سوار هر موجی که بوده باشند، در هر جایی از اقیانوس، و در هر جهتی که در حال حرکت باشند، لحظه‌ی غروب خورشید، آن زمان که انگار موج‌ها هم به احترامش آرام‌تر حرکت می کنند،  به سینه دراز می کشند روی تخته‌ی موج سواری‌شان، رو به انتهای اقیانوس، ردیف می‌شوند کنار هم. از بالا که نگاهشان می کنی گویی با سجده‌شان به اقیانوس، عظمت غروب را ستایش می‌کنند. تصویری که از عظمت غروب شجریان می‌توان تعریف کرد برای من همین تصویر است. هر کداممان در هر جای دنیا، چه نزدیک و چه دور، روی اقیانوسی که استاد نورش را بر آن تابانده بود و برایمان روشنش کرده بود سجده کردیم برعظمتش. اقیانوس هویت ما را شجریان روشن کرده بود. خوش به حالمان که هویتمان را او نشانمان داد، که حالا جدا از برای نبودن شخص خودش، برای جدا ماندن از هویتمان است که غمگینیم. برای خالی شدن پشتمان در راه رسیدن به آزادی. برای فردای پرامیدی که تصور می‌کردیم وقتی برسد، صدای مرغ سحر خواندن خودش در تمام ملک ایران بپیچد. اما حالا که تو خامشی که بخواند؟ تو می‌روی که بماند؟ که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟

Loading

Ava

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *