یکشنبه عصر، همینطور که آفتاب از روی بچهنارنجها رد میشود و تلویزیون مسابقاتِ بیتماشاچیِ غمگینِ المپیک را پخش میکند، از خواندن اخبارِ وحشیگری طالبان در افغانستان و وحشیگری کرونا (و اصحاب کرونا) در ایران دست میکشم و لاک قرمز گوجهای را از کشو بیرون میآورم و شروع میکنم به رنگ کردن ناخنهایم. نه برای آنکه مثلا تسلیم رنج دنیا شدهام یا مثلا پرچم قرمز برای خودم بالا آورده باشم.
نه.
فقط برای اینکه چند روز با نگاه کردن به لاک قرمزم یاد آن دختر بچهي فال فروش روبهروی پارک ملت بیفتم که وقتی دنبالم آمد و گفت: «خاله ازم فال میخری» و من گفتم: «من خالهات نیستم، اسمم آواست، اسمم رو صدا کن تا ازت بخرم.»
گفت: «آوا! رنگ لاکهامون عین همه!» و همزمان هردوی ما، با کف دست روبه زمین، انگشتهایمان را باز کردیم و گرفتیم روبهروی هم. و چشمهایمان برق بچهگانه\دخترانهای زد و برای چند ثانیه شدیم دوتا دوست نزدیک که برای همدیگر لاک زدهاند و دارند از دیدن نتیجهاش ذوق میکنند.
لاک قرمز زدم تا برای چند روز یادم بماند با چه چیزهای سادهای میشود ذوق کرد، اگر وحشیگریها بگذارند.