برادران سینکاف شبیه هم بودند. منتها در دو سن و دوسایز مختلف. مثلا برادر کوچکتر مدیوم بود و برادر بزرگتر لارج. کم پیش میآمد که هر دو با هم حضور داشته باشند، برای همین معمولا بعد از سلام و علیک با یکی، همه حال اخوی را میپرسیدند. هرکدامشان که بود، همیشه جلوی در اتاق تزریقات میایستاد. یا بهتر بگویم کمین میکرد. اتاق تزریقات دقیقا گوشهی آن سالنی بود که مطب دکتر اطفال و داخلی و هر دکتری که میتوانست آمپول تجویز کند، در آن بود. از کنارش که رد میشدی بوی الکل وجودت را پر میکرد. آن طرف سالن دکترهای قلب و ریه و آنهایی بودند که مریضهایشان بعد از بیرون آمدن از اتاق دکتر، معمولا نیازی به آمپول نداشتند. برادران سینکاف هم کمین میکردند برای هر بچه یا بزرگی که از اتاق دکترهای آمپول نویس میآمد بیرون. هربار میرفتم دکتر معمولا پنیسیلین تزریقی تحویز خانم دکتر بود، و وقتی چشمهای پر از اشک من را میدید از بالای عینکش نگاه میکرد و میگفت عوضش یک لحظه است و زود خوب میشی. در حالی که خبر نداشت که یک لحظه نیست. برادران سینکاف، به تور هر کدامشان که میافتادی برای تزریق، اول تو را میخواباندند روی تخت. بعد همان طور که بوی الکل پیچیده بود در مشامت و به ملحفهی سفید روی تخت و زمین خیره شده بودی، آقای سین کاف، مدیوم یا لارج، شروع میکرد آرام آرام، با خش خش بسیار، سرنگ را باز کردن، بعد به اندازهی کافی که طول داد، میرفت سراغ آمپول، با یک ضربه، که صدایش میپیچید داخل اتاق تزریقات، سر شیشهی آمپول را میشکست. بعد همان طور که هنوز بلاتکایف به پشت خوابیده بودی و زمین را نگاه میکردی و بوی الکل پخش شده در هوا را استنشاق میکردی، آرام آرام تلنگر میزد به سرنگ که حبابهای هوایش را بگیرد. میگذریم از اینکه وقتی سرنگ را وارد بدن میکرد، شروع میکرد به حال و احوال با هر کس که آن طرف پردهی سفید بود و زمان زیادی طول میکشید تا تزریق را انجام دهد و سرنگ را بکشد بیرون.
.
.
.
وضعیت امروز دنیا، شبیه آن روزهای هر کسیاست که کارش گیر آقای سینکاف میافتاد. بوی الکل پیچیده در مشاممان و منتظریم سرنگ حاضر شود و تزریق انجام. که دردش تازه آن زمانی ست که سرنگ را در وجودمان نگه داشتهاند و بیرون نمیکشند.
Wonderful 👌👌❤️🥰