همه جا پر از استخر بود، استخرهای کوچک و بزرگ، بعضی تمیز، بعضی لجن بسته. همکلاسی دوران راهنماییام آمد، حامله بود، دو تا پسر بچهی کوچک هم داشت. گفت پسرها را میگذارم پیش تو، حواست بهشان باشد، خودم وقت مشاور دارم. داشت از در میرفت بیرون، پایش را گذاشت داخل حوضچه آب جلوی ورودی – مثل آن حوضچههای کلر که در استخرهای عمومی هست- بعد برگشت گفت: با شوهرم مشکل دارم، از وقتی ازدواج کردیم رابطهی جنسی نداشتیم. یکی از پسرها پرید توی آب، آبِ لجن بسته. داشت غرق میشد، رفتم درش آوردم. به محض اینکه آمدیم بیرون هر دومان خشک خشک بودیم. بعد صحنه عوض شد، چند خانم دور یک میز که وسطش استخر بود نشسته بودند، یک سری کاغذ و کتاب و خودکار و سیب و پرتغال داخل آب شناور بود. یکهو علی بندری آمد، پردهی اتاق را زد کنار، ناودان پشت پنجره را که شُر و شُر ازش آب میچکید نشانمان داد و گفت: این استودیو را گرفته بودم برای ضبط پادکست، حالا نمیدانم با این صدای آب چه کنم.
دست پسربچهها را گرفتم از پلهها آمدم پایین. مترو جلوی در بود، سوارش شدیم. از وسط بزرگراه حرکت میکرد، خط مخصوص خودروهای چندسرنشین. رفت تا رسید کنار اقیانوس. همان جا ایستاد. راننده اعلام کرد بقیهی راه را شنا کنید. تلفنم زنگ خورد، برداشتم، از آن طرف خط مادرم با صدای آیدای شاملو گفت: «رویای بیدار شدن، قشنگترین رویایی است که میتوان در خواب دید.»