مادرت که بگوید دوستت دارد همه چیز حل می‌شود

شبیه به هم بودند، در حد دو برادر. شاید هم دو پسر عمو. پسرعمو که نمی‌توانستند باشند ولی ممکن است پدربزرگ‌هایشان پسر‌عمو بوده باشند. یعنی اینها اگر خانواده‌ی مستحکمی داشتند و رفت و آمد‌های خانوادگیشان را نگه می‌داشتند، ممکن بود الان این دو پسر بچه همدیگر را به قولی «کازین» خود بدانند.

کازین غربی را در متروی پاریس دیدم. با مادر و خواهر بزرگ‌ترش. مادرش روس بود. از ظاهر و لهجه‌اش موقع فرانسه صحبت کردن کاملا مشخص بود. احتمالا پدرش ـ که می شود پدربزرگ کازین غربی ـ زمان جوانی از روسیه به غرب مهاجرت کرده و از فرانسه سر درآورده است. بعد هم بچه‌هایش همان جا بزرگ شده‌اند و ازدواج های فرانسوی کرده‌اند.

 وارد مترو که شدند از ظاهر هر سه نفرشان مشخص بود که اوقاتشان تلخ است. کازین غربی که پسر بچه‌ای ۵ یا ۶ ساله بود یکی از صندلی‌های تا شوی کنار مترو را به سختی باز کرد و چهار زانو روی آن نشست. خواهرش که معلوم بود چند سالی بزرگ‌تر است، به راحتی صندلی کناری آن را باز کرد و کنار برادرش نشست. حواسش به موهای بور و بافته‌اش بود و سرش را طوری نگه داشته بود که گیس بافته‌اش به بهترین حالتی که خودش فکر می‌کرد روی پیشانی‌اش بیفتد. مادرشان آن طرف‌تر تکیه داده بود به پنجره. از حالت هر سه نفرشان پیدا بود که موضوع اوقات تلخی بر می‌گردد به پسر بچه. به‌خصوص که همان‌طور که پاهایش را جمع کرده بود روی صندلی، سعی می‌کرد بغضش را کنترل کند. با اینکه چشمان سبزش پراز اشک بود ولی انگار غرورش اجازه نمی‌داد سرازیرشان کند. به جای آن با دست‌های کوچکش مچ پاهایش را گرفته بود و از شدت ناراحتی و عصبانیت آنها را فشار میداد و زیرزیرکی به مادرش نگاه می‌کرد که همان طور خسته و عصبانی، ولی بی‌تفاوت به نگاه‌های پسر بچه آن طرف ایستاده بود. چند ایستگاه که گذشت، در یکی از این نگاه‌های زیر زیرکی توانست مادرش را شکار کند. و در همان یک لحظه‌ای که مادرش نگاهش کرد، با صدای خش دار از بغض گفت: « ببخشید، آخه خیلی دلم می‌خواست اونو داشته باشم…»

مادر بور و قدبلند که حالا انگار عصبانیتش کمتر شده بود خسته و بی‌تفاوت یک قدم به سمت پسرش برداشت  و همان طور که ایستاده بود به پسر بچه گفت:« میدونم. ولی تو هم باید بدونی که نمیتونی همه‌ی چیزهایی که دوست داری رو داشته باشی». بعد انگار کمی، فقط کمی، از حالت بی‌تفاوتش کم شد. به سمت پسر بچه خم شد، دستی به موهای لخت و بورش که ریخته بود روی صورتش کشید و گفت: « ولی اینم میدونی که مامان خیلی دوستت داره، نه؟»

کازین شرقی را یک بار بالاتر از چهار راه جهان کودک دیدم. ممکن است  پدربزرگش ـ که می‌شود پسر عموی پدربزرگ کازین غربی ـ ملاکی بوده باشد که زمان انقلاب روسیه به پادشاه افغانستان پناه برده و حالا این پسر بچه‌ی چشم سبز با موهای لخت از نوادگان اوست که بعد از جنگ با خانواده‌اش به ایران مهاجرت کرده‌اند. ۴ یا ۵ سالش بیشتر نبود. یک دستش مایع شیشه پاک کن و دست دیگرش دستمال بود. دنبال خانم جوانی راه افتاده بود ومی‌گفت:« خاله، ماشین برام می‌خری؟» اشاره اش به قسمتی از ویترین یکی از سوپرهای کنار خیابان بود که ماشین‌های کوچک رنگی داخل آن چیده شده بودند. خانم جوان خسته و بی‌تفاوت از کنار پسر بچه رد شد. کازین شرقی خیلی اصرار نکرد. راهش را کج کرد و  برگشت روی یکی از سکوهای سنگی کنار پیاده رو نشست. پاهایش را جمع کرد داخل شکمش و همان طور که نشسته بود با دستان کوچکش مچ پاهایش را فشار داد.

 کاش او هم مادری داشته باشد تا برایش توضیح بدهد که همه چیزهایی که دوست دارد را نمی تواند داشته باشد اما مادرش خیلی دوستش دارد.

Loading

Ava

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *