این یک داستان واقعی است، قهرمان داستان هم واقعی است.

این یک داستان واقعی است. قهرمان داستان هم واقعی است. و این تنها یکی از صدها داستان واقعی اوست.

قهرمان داستان این بار یک کوله پشتی برمی دارد، از آن کوله پشتی های محکمی که زیپ ندارند و به جایش دور تادور یک بند محکم طناب مانند است و طناب را که می کشی دهانه ی کوله پشتی باز و بسته می شود. یک پتوی نازک سفری را با دقت تمام تا می کند و می گذارد داخل کوله پشتی، طوری که تمام کف و دور تا دور آن را بپوشاند. بعد بچه را می گذارد داخل کوله پشتی، طوری که دهانه ی کوله تا زیر کتف بچه بالا بیاید. بعد سوار تله کابین می شوند و با هم میروند به قله. به قله که رسیدند، بند کوله پشتی را سفت می کند، کوله را می اندازد روی دوشش، بند دور کمرش را می بندد، دست های بچه را حلقه می کند دور گردن خودش، چوب اسکی هایش را به پا می کند، و قبل از اینکه راه بیفتد به بچه می گوید: «گردن منو محکم بگیر بابا».

قهرمان داستان چند سال بعد همین کار را با آن یکی بچه می کند. بچه ی بزرگتر حالا خودش چوب اسکی به پا کردهو آرام لیز می خورد و جلو می رود و هر از چند گاهی چوب اسکی هایش را ۸ می کند که بایستد و برگردد و پشتش را نگاه کند تا مطمین شود قهرمان هنوزهمان جاست.

چند سال بعد قهرمان و بچه ها چوب اسکی به پا کرده اند و همه  با هم اسکی می کنند. قهرمان گاهی جلو میرود، راه را نشان می دهد، گاهی هم از پشت هوای بچه ها را دارد. یکی از این بارها ولی قهرمان بدجوری زمین می خورد، تا آنجا که زانویش می شکند و جراحی می کند و پروتز می گذارد و دکتر اسکی کردن را برایش ممنوع میکند.

حالا دیگر قهرمان آن پایین مینشیند، عینک آفتابی و کرم ضد آفتابش را زده، لیوان چایش را در دست گرفته و به پیست نگاه می کند تا بچه ها از قله به پایین برسند. شاید قهرمان خودش خبر نداشته باشد ولی بچه ها هنوز همان طور گردنش را محکم گرفته اند که زمین نمیخورند.

Loading

Ava

2 Replies to “این یک داستان واقعی است، قهرمان داستان هم واقعی است.”

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *