موسیو ف کراوات بنفش می‌زد.

هِمی‌آنوپیای کامل. یعنی با اینکه چشم سالم بود ولی نصف میدان دیدش را از دست داده بود. میدان دید سمت چپ. علاوه بر توهم شدید در میدان دیدی که نابینا بود، دچار آنوسوگنوزیای شدید هم بود. یعنی متوجه نبود که توهمش بیماری است. توهماتی که در میدان دید سمت چپ برایش تولید می‌شد را جدی می‌گرفت. یک بار برایم تعریف کرد که عروسک نوه‌اش که نزدیک کوهستان آلپ گم شده بود را، در خانه‌شان در ورسای پیدا کرده، داخل یک دالان، زیرِ کمدی که سمت چپ اتاق پذیرایی دارند. صدایش را آرام کرد و گفت اما من به نوه‌ام نگفتم. چون عروسک از من خواست که نگویم. عروسک گفته بوده که اینطوری راحت‌تر است. موسیو «ف» هم از عروسک توضیح نخواسته بود. چون به قول خودش چیزی که بین عروسک و نوه‌اش می‌گذشته به او ربطی پیدا نمی‌کرده است. مشکلاتش زیاد و عجیب بود. در مواجهه با خانم‌ها – بدون استثنا-  هنگام دست دادن اول سینه‌ی سمت راست خانم را لمس می‌کرد و وقتی با اعتراض مواجه می‌شد توضیح می‌داد که بیمار است و درست ندیده و فکر کرده که «دستشان» را گرفته است. که البته هیچ وقت هیچ‌کس متوجه نشد که این مساله به بیماری‌اش مربوط می‌شده یا نه. در مترو به کسانی که از سمت چپش رد می‌شدند تنه می‌زد، بروکلی‌های سمت چپ بشقابش را نمی‌خورد و این باعث شده  بود زنش فکر کند او بروکلی را خوب نمی‌پزد و دلخور شود. بزرگ‌ترین مشکلش اما این بود که دیگر نمی‌توانست کتاب بخواند – مشکلی که تمام بیماران همی‌آنوپی با آن مواجه‌اند چون یک سمت صفحه را نمی‌بینند-.

 برایش مهم نبود که قصاب عربی که آن طرف خیابان محل زندگی‌اش مغازه دارد دیگر او را به مغازه‌اش راه نمی‌دهد. گویا مواقعی بوده است که موسیو ف طوری از خیابان رد می‌شده  که قصابی سمت چپش قرار می‌گرفته، قصاب برایش دست تکان می‌داده و موسیو ف پاسخی نمی‌داده است. تا اینکه یک روز که قصابی سمت راست بوده و موسیو ف قصاب را می‌بیند و سلام و علیک گرمی می‌کند، قصاب انگ نژادپرستی به او ‌می‌زند. دلخور بوده که هر وقت اوضاع شهر خراب است موسیو ف جواب او را نمی‌دهد، حتما خرابکاری‌ها را از چشم او می‌بیند.  می‌گفت در هر صورت او یک روز دیگر هرگز من را به مغازه‌اش راه نمی‌داد.

 اما برایش مهم بود که  بتواند دوباره کتاب بخواند. فقط به همین خاطر به کلینیک مراجعه کرده بود و تحت درمان بود. آخرین باری که موسیو ف را دیدم خوشحال بود. خیلی خوشحال بود. برایم تعریف کرد که جلسات درمان موثر بوده و حالا می‌تواند کتاب بخواند. خوشحال شدم. می‌دانستم که غیرممکن نیست و روش‌های درمان در این مورد خوب کار می‌کنند. برایم با هیجان توضیح داد که همه چیز خیلی خوب شده است. حالا نه تنها سمت چپ صفحه را می‌بیند، بلکه پشت آن را هم می‌بیند. همزمان می‌توانست هم کتاب  بخواند و هم عنکبوتی که پشت آن روی زمین راه می‌رود را دنبال کند.

امروز یک مصاحبه‌ی تلویزیونی دیدم، عجیب به یاد موسیو ف افتادم.

Loading

Ava

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *