عینکش را که برداشت، قشنگ شد.

شبِ عروسیِ خواهرش خیلی قشنگ شده بود. نه به خاطر موهای شینیون شده و لباسِ شبِ توری بلندش. بلکه به خاطر عینکی که نداشت. عینک ته‌استکانی‌اش را برداشته بود و لنز گذاشته بود. چشمانش خیلی خوب نمی‌دید ولی شوق نداشتنِ آن جسم بزرگ روی صورتش، برق خاصی به چشمانش داده بود. نداشتن عینک، حتی برای همان یک شب، برایش موفقیت بزرگی محسوب می‌شد. در حد موففیتش در کنکور. هیچ‌کس فکرش را نمی کرد، ولی حالا او دانشجوی سال اول بیولوژی دانشگاه سراسری بود.  آن شب کسی حق نداشت با عروس عکس بگیرد، داماد سفارش کرده بود. مادر و خواهرهای داماد هم شش دانگ حواسشان جمع بود. خواهر عروس اما با تمام کسانی که دماغ سوخته از عکس گرفتن با عروس  برمی‌گشتند، با شور و شوق عکس می‌گرفت و در جواب آنها که می‌گفتند: «انشالله عروسی خودت»، با جدیت می‌گفت: بگید انشالله فارغ‌التحیلیم، انشالله فوق لیسانس، انشالله دکترا…

یک سال بعد، از مادرش شنیدم که ازدواج کرده. به گفته‌ی مادرش شوهرش مرد خوب و سر به راهی است و کارِ درست و حسابی دارد و معتاد نیست. اینکه درسش کی  تمام می شود سوال عجیبی بود برای مادرش که من پرسیدم.

 «شوهرداری و درس با هم جور در نمی‌آید. بعد هم با این وضعیت چشمانش، تا وقتی خواستگار داشت باید زود شوهر می‌کرد.»

 خواستم عکس عروسی‌اش را ببینم که مادرش گفت که از عروسی او عکس ندارد.شوهرش مذهبی است و خوشش نمی‌آید عکس زنش را کسی داشته باشد.

Loading

موسیو ف کراوات بنفش می‌زد.

هِمی‌آنوپیای کامل. یعنی با اینکه چشم سالم بود ولی نصف میدان دیدش را از دست داده بود. میدان دید سمت چپ. علاوه بر توهم شدید در میدان دیدی که نابینا بود، دچار آنوسوگنوزیای شدید هم بود. یعنی متوجه نبود که توهمش بیماری است. توهماتی که در میدان دید سمت چپ برایش تولید می‌شد را جدی می‌گرفت. یک بار برایم تعریف کرد که عروسک نوه‌اش که نزدیک کوهستان آلپ گم شده بود را، در خانه‌شان در ورسای پیدا کرده، داخل یک دالان، زیرِ کمدی که سمت چپ اتاق پذیرایی دارند. صدایش را آرام کرد و گفت اما من به نوه‌ام نگفتم. چون عروسک از من خواست که نگویم. عروسک گفته بوده که اینطوری راحت‌تر است. موسیو «ف» هم از عروسک توضیح نخواسته بود. چون به قول خودش چیزی که بین عروسک و نوه‌اش می‌گذشته به او ربطی پیدا نمی‌کرده است. مشکلاتش زیاد و عجیب بود. در مواجهه با خانم‌ها – بدون استثنا-  هنگام دست دادن اول سینه‌ی سمت راست خانم را لمس می‌کرد و وقتی با اعتراض مواجه می‌شد توضیح می‌داد که بیمار است و درست ندیده و فکر کرده که «دستشان» را گرفته است. که البته هیچ وقت هیچ‌کس متوجه نشد که این مساله به بیماری‌اش مربوط می‌شده یا نه. در مترو به کسانی که از سمت چپش رد می‌شدند تنه می‌زد، بروکلی‌های سمت چپ بشقابش را نمی‌خورد و این باعث شده  بود زنش فکر کند او بروکلی را خوب نمی‌پزد و دلخور شود. بزرگ‌ترین مشکلش اما این بود که دیگر نمی‌توانست کتاب بخواند – مشکلی که تمام بیماران همی‌آنوپی با آن مواجه‌اند چون یک سمت صفحه را نمی‌بینند-. Continue reading “موسیو ف کراوات بنفش می‌زد.”

Loading

مورچه‌ها هم مرده‌های خود را خاک می‌کنند

یک هفته طول کشید. دقیقا یک هفته.  هفته‌ی پیش یک روز یکهو سرم را بلند کردم و دیدم یک خط سیاه از بالای محفظه‌ی ماشین لباس‌شویی، کاملا عمودی کشیده شده تا نزدیک سقف. نرسیده به سقف نود درجه چرخیده به راست، رفته جلو تا ستون، همان خط را مستقیم از ستون ادامه داده تا بالای کابینت مواد غذایی، نود درجه چرخیده رو به پایین و درست بالای در کابینت قطع شده. در کابینت را که باز می‌کردی، روی سقف کابینت صف کشیده بودند تا انتها، دوباره نود درجه رو به پایین، بعد از روی دیواره آمده بودند جلو تا خود شیشه‌ی عسل. Continue reading “مورچه‌ها هم مرده‌های خود را خاک می‌کنند”

Loading

ایران برای من شبیه یک کاسه‌ی گلِ سرخی است.

بیشتر از همه شبیه به یک کاسه ی گلِ سرخی است. حتی بیشتر از قرمه‌سبزی و ته دیگ. بیشتر از گربه‌های خیابانی و فریاد راننده تاکسی‌ها برای اعلام مسیر و ظرفیتشان. بیشتر از خانه‌های قدیمی و حوضِ وسط حیاط و گلدان‌های شمعدانی دور تا دورش. بیشتر از فواره‌ی وسط حوض. بیشتر از ربنای شجریان و عکس‌های کیارستمی. بیشتر از نگاه‌های مات و زل به غریبه‌ها. بیشتر از درسِ آشپزی در قسمت زنانه‌ی اتوبوس. بیشتر از صف ویزا و «هنرمندِ دربند». بیشتر از مانتو و روسری. بیشتر از تریبون آزاد در دانشگاه. بیشتر از دریانیِ سرِ کوچه که با یک تلفن، ده دقیقه بعد ماست را برایت می‌آورد دمِ درِ خانه. بیشتر از ترشی‌فروشِ وسط بازار تجریش. حتی بیشتر از گل‌فروش‌های نرگس به دستِ پشتِ ترافیک چهارراه‌ها در زمستان. ایران برای من بیشتر از همه شبیه یک کاسه‌ی گلِ سرخی است. همان‌ها که از یک سرویس کامل به جا مانده‌اند. عمدتا لب‌پر، ته کابینت، تنها. باقیمانده‌ی جهاز مادرها و مادربزرگ‌ها و شاید قبل‌تر. همان‌ها که آش یا ماست و خیار که درونشان بریزی، می‌شود خودِ خودِ ایران. Continue reading “ایران برای من شبیه یک کاسه‌ی گلِ سرخی است.”

Loading

بر چله‌ی کمان اشک

اینجا قسمت اول کنسرت تمام شده بود و فقط خودش و یحیا روی صحنه بودند. یحیا داشت آب می‌خورد و خودش داشت از حاضرین تشکر می‌کرد که ۶۵ دقیقه در سکوت کامل نشستند و او را گوش دادند که عزاداری کرد. از این‌که این پروژه یکی از ریسک‌های بزرگ زندگی‌اش بوده است گفت. این‌که  مردم به او اعتماد کرده‌اند و در جمع‌آوری پول برای این پروژه به قول خودش شرمنده‌اش کرده‌اند. از شخصی نام برد که بعد از این‌که ایمیل‌های جذبِ‌سرمایه برای پروژه فرستاده شده بود، اولین کسی بوده که «بر چله‌ی کمان اشک» را حمایت کرده است. شخصی که دقیقا آن وسط، ردیف دوم روبه‌روی خودش نشسته بود و تمایل نداشت که نامی از او برده شود. اما نامجو گفت امیدوارم این هنرمند بزرگ بی‌ادبی من برای بردن نامش را ببخشد و از شهرام شب‌پره تشکر کرد. بعد با همان طنز خاص خودش که ناشی از هوش فوق‌العاده‌ی اوست ادامه داد که ای مردم کنسرت‌های آینده را بیایید، دیگر همان راک خواهد بود، بعد خطاب به مردم گفت مرسی که ساکت نشستید و من داد زدم، نروید بگویید این یارو کنسرت می‌گذارد بعد وسط کنسرت می خوابد روی زمین.

Continue reading “بر چله‌ی کمان اشک”

Loading

در فرآیند بزرگ شدن، خیلی از حال و هواها را پشت سرمان جا می‌گذاریم.

خرما و گردو و آرد سرخ شده با کره. یک ترکیب رویایی که مادرم ماه رمضان‌ها درست می‌کرد، روزهایی که من روزه می‌گرفتم. الان که خوب فکر می‌کنم می‌بینم یکی از انگیزه‌های اصلی‌ام برای روزه گرفتن همین رنگینک بود. رنگینک یک دسر مناسبتی بود. مثل رشته پلوی روز اول عید یا حلوای ختم. رنگینک هم فقط مال ماه رمضان بود. از از مدرسه برمی‌گشتم خانه، نماز ظهر و عصرم را می‌خواندم (با کلی احتیاط موقع وضو گرفتن که نکند موقع شستن صورت، آب وضو داخل دهانم برود و روزه ام را باطل کند)، گاهی اگر حوصله‌ام می‌کشید دو رکعت قضای صبح را هم بین ظهر و عصر جا می‌دادم (و اگر بیشتر حوصله‌ام می‌کشید قضای مغرب و عشاهایی که همیشه بعد از افطار نخوانده باقی می‌ماند را هم می‌خواندم)، یکی دو ساعت می‌خوابیدم، بعد  بیدار می‌شدم و کمی ولو جلوی تلویزیون،  نزدیک افطار می‌رفتم می‌نشستم سر سفره‌ای که مادرم برایم می‌چید ، ربنای شجریان، و بعد، آن الله اکبر دوست داشتنی. آن وقت بود که مست می‌شدم از مزه‌ی بهشتی رنگینک با چای. گاهی لقمه اش میکردم لای نان تافتون…

بهتر از این؟ روزه ام را گرفته ام و ثوابِ اسمی‌اش را هم برده‌ام. چراغ نصفه نیمه‌ای برای خانه‌مان روشن کرده‌ام (مادربزرگم می‌گفت وقتی از عرش به خانه‌هایی که در آنها نمازگزار هست نگاه کنی، آن خانه‌ها نورانی‌اند)، و مهم‌تر از آن این‌که قسمت بیشتر رنگینک سهم من بوده، چون روزه گرفته بوده‌ام. سادگی این حال و هوا، چیزی است که در گذر زمان و در فرآیند بزرگ شدن و جابه‌جا شدن از بین می‌رود. مزه‌ی رنگینک مستقیما تحت تاثیر زمان و مکان بوده است.

بیشتر از ده سال است که روزه نگرفته ام و به تبع آن رنگینک هم نخورده‌ام. اما هر سال ماه رمضان که می‌شود به آن فکر می‌کنم. خوردن رنگینک بدون آن‌که روزه باشم برایم بی معنی است. بدون آنکه از ته دل، با همان حال و هوای بچگی روزه باشم. بدون آنکه همه ی اعضای خانواده – که روزه هم نیستند- کنارم جمع شوند و قسمت بیشتر رنگینک را بگذارند برای من. بدون آنکه ربنای شجریان را قبل از خوردن رنگینک شنیده باشم (و مهم است که ربنا از تلویزیون پخش شده باشد و نه یوتیوب). حتی بدون آن‌که اعتقاد داشته باشم که خواندن نماز، خانه‌ام را از عرش نورانی نشان می‌دهد.

در فرآیند بزرگ شدن، می‌فهمیم که مزه‌ی یک غذا، رابطه‌ی مستقیم دارد با حال و هوایی که در آن غذا را می‌خوریم و افرادی که کنارمان سر سفره نشسته‌اند. در فرآیند بزرگ شدن، خیلی از حال و هواها را پشت سرمان جا می‌گذاریم.

Loading

ما خستگی تاریخ را با یک استکان چای از تن به در می کنیم

در سالروز پایان جنگ جهانی دوم،

برجام را هم که رد کنند،

ما، ملت رنج‌دیده‌ی ایران،

همه‌ی رنج‌های تاریخ را با خوردن یک استکان چای  از تن به در می کنیم.

و می‌رویم به استقبال رنج‌های فردایمان.

و ما تمام رنج‌های دنیا را  تحمل می‌کنیم،

که آن یک استکان چای را، «با هم» و «کنارِهم» بنوشیم.

مایی که امروز متلاشی شده‌ایم،

-خانواده‌هایمان در دنیا، کودکانمان در خیابان‌ها، پیرهایمان در بیمارستان‌ها و مغزهایمان در صرافی‌ها-

همه ی زورمان را میزنیم تا فردا دوباره یک جا، کنار جوبی، داخل کافه‌ای در استانبول، حیاط خانه‌ای وسط تهران و یا حتی پای تلویزیون، کنار تخت مادر و پدرمان، کنار هم جمع شویم و چایمان را با هم بنوشیم.

تا کسی که اینها را نمی‌داند، که هیچ چیز از ملت ایران نمی‌داند، دلش برای ما نسوزد و از ما حرف نزند. تمام گند‌های تاریخ را با دستان کثیفشان بزنند، ولی از ما حرف نزنند،

که ما، ملت رنج دیده‌ی ایران، تمام این رنج‌ها و خستگی‌های تاریخ را با خوردن یک استکان چای از تن به در می‌کنیم

و می رویم به استقبال رنج‌های فردایمان.

Loading

ما را ز سر بریده می ترسانی؟

بحث امروز و دیروز نیست. مادر من از همان سال ۲۰۱۲ که از ایران رفتم (در این زمان که آنجا نیستم درست‌تَرَش این است که بگویم «آمدم»، رفت را وقتی استفاده می‌کنند که خودشان هنوز آنجا باشند و یک نفر دیگر رفته باشد، اما من واقعا از ایران رفته‌ام. چون انگار یک «من» دیگری در من بوده که از ایران رفته ولی در حقیقت من  و امثال من هنوز آنجا زندگی می‌کنیم و فقط یک «منِ» درونمان است که از ایران رفته بیرون، و این رفتن آنقدر بر ما غالب است که هیچ آمدنی به چشممان نمی‌آید، ما همه بنده‌ی رفتن‌هایمان شده ایم. بگذریم…) خلاصه از همان موقع، مادرم دنبال اپلیکیشن جدید برای ارتباط با من بود. به وایبر راضی نبود. چون وایبر گاهی ادا درمی‌آورد. یک مدت سر سه دقیقه که از مکالمه می‌گذشت قطع می‌شد. وسط یک داستان هیجان‌انگیز، یا یک غرِ طولانی یک‌هو حال آدم را می‌گرفت، نه هیجان  داستان را می‌فهمیدی نه غر زدنت خستگی از تنت در می‌کرد. هی صد بار باید الو الو می‌کردی و گاهی انگار که جلوی کوه ایستاده باشی الوهای خودت می‌پیچید در گوشت. خلاصه که تقریبا هر هفته یک درخواست جدید از طرف maman روی صفحه ام ظاهر می‌شد که دعوتم کرده بود تا از آن اپلیکیشن استفاده کنم. آشنا ترینشان «ایمو» بود و غریب ترینشان «کاکایو». همه را باید نصب می‌کردم، چند خطی با مادرم در آنها چت می‌کردیم، کیفیت تماس صوتی را امتحان می‌کردیم و انواع استیکرهای قلب و بوس و حیوانات بامزه را برای هم ارسال می‌کردیم تا اپلیکیشن « پوچ» شود. بعد مادرم می‌رفت دنبال یک اپ جدید.

این داستان ادامه داشت تا این‌که واتس اپ خودش را برای تماس‌های صوتی جا انداخت و تلگرام هم وارد بازی شد.  این‌که تلگرام چطور توانست بسیاری از پیوندهای دوستی و خانوادگی را از نو بسازد و گروه‌های فامیلی و دخترخاله پسرخاله‌های نسل قدیم و جدید را دوباره – مثل خانه‌ی یک بزرگترِ فامیل ـ به صورت مجازی (و گاهی حتی واقعی) دور هم جمع کند بحثش طولانی است. اما فیلتر شدن تلگرام «من» هایی که از ایران رفته‌ایم را تنهاتر می‌کند.  منی که گروه‌های مختلفی که در آنها عضو بودم را «ساکت» کرده بودم که هر لحظه موبایلم صدا ندهد، حالا که میبینم سوت و کور شده دلم می گیرد. «من» های دوری که دلمان به عکس و فیلم دور هم جمع شدن‌های دوست و فامیل توی این گروه ها خوش بود حالا از آنها دورتر می‌شویم…

اینها را که می‌نویسم، موبایلم خبر آمدن مسیج جدید را می‌دهد. از دیروز تا حالا سومین پیغامی است که از مادرم می‌گیرم که من را به نصب اپلیکیشن جدید برای تماس و چت رایگان دعوت می‌کند.

Loading

لحظه ی تحویل سال ماهی های قرمز هفت سین می پرند بالا

از وقتی که یادم هست لحظه ی تحویل سال خیره می شدم به ماهی های قرمز سر هفت سین. حتی یک عکس هم  از بچگی هایم دارم که سه یا چهار ساله ام، تحویل تمام شده و داریم عکس های کنار هفت سین را می گیریم ولی من هنوز خیره ام به تنگ ماهی ها. دلیلش این بود که منتظر بودم لحظه ی تحویل سال ماهی ها از آب بپرند بیرون. فکر میکنم مادرم اولین بار این را برایم گفت. که ماهی قرمز، لحظه ی تحویل از آب بیرون میپرد. از خوشحالی احتمالا یا از هیجان. به نظرم قشنگ ترین اتقاقی بود که ممکن بود در لحظه ی باشکوه تحویل بیفتد. رویای کودکی ام دیدن پرش ماهی ها هنگام تحویل سال بود. در ذهنم یک تصویر سینمایی از آن ساخته بودم. هر سال نوروز به شوق دیدن پریدن ماهی ها سر هفت سین مینشستم.

Continue reading “لحظه ی تحویل سال ماهی های قرمز هفت سین می پرند بالا”

Loading

مرد هل فروش ، هل هایش را به صدقه نفروخت

تابستان ۲۰۱۳.  روز دوم بعد از برگشتنم به تهران، مثل هر ایرانی خوب از فرنگ برگشته ای باید بروم زیارت تجریش. از آنجایی که به چشم اطرافیان، هیچ ایرانی خوب از فرنگ برگشته ای، روزهای اول بازگشت « نمیداند آنجا چه خبر است» و تمام موارد احتیاط را باید رعایت کند، و روسری اش را بیشتر از ایرانیان خوب از فرنگ برنگشته جلو بکشد، و اگر تنها بیرون می رود، آن هم تجریش، یک وقت مانتوی جلو باز نپوشد و خدای نکرده چکمه ی بلند روی شلوار جین نکشد، من هم در تمام این مدت هر بار برگشتم از این قوانین مستثنا نبودم و انگار نه انگار که در فرنگ همیشه تنها جابه جا شده ام و همه ی کارهایم را به تنهایی خودم انجام داده ام. خلاصه اینکه  آن روز پدرم «اتفاقی» بیرون جایی قرار داشت و باز هم «اتفاقی» مسیرش با مسیر من یکی بود. با پدرم رفتم تجریش و سر پل بعد از اینکه فهمیدم «اتفاقا» پدرم  هم تجریش کار دارد و با من می آید که با هم چرخی بزنیم، سریع از ماشین پیاده شدم و گفتم من رفتم بابا، شما به کارتون برسید. Continue reading “مرد هل فروش ، هل هایش را به صدقه نفروخت”

Loading