ایران برای من شبیه یک کاسه‌ی گلِ سرخی است.

بیشتر از همه شبیه به یک کاسه ی گلِ سرخی است. حتی بیشتر از قرمه‌سبزی و ته دیگ. بیشتر از گربه‌های خیابانی و فریاد راننده تاکسی‌ها برای اعلام مسیر و ظرفیتشان. بیشتر از خانه‌های قدیمی و حوضِ وسط حیاط و گلدان‌های شمعدانی دور تا دورش. بیشتر از فواره‌ی وسط حوض. بیشتر از ربنای شجریان و عکس‌های کیارستمی. بیشتر از نگاه‌های مات و زل به غریبه‌ها. بیشتر از درسِ آشپزی در قسمت زنانه‌ی اتوبوس. بیشتر از صف ویزا و «هنرمندِ دربند». بیشتر از مانتو و روسری. بیشتر از تریبون آزاد در دانشگاه. بیشتر از دریانیِ سرِ کوچه که با یک تلفن، ده دقیقه بعد ماست را برایت می‌آورد دمِ درِ خانه. بیشتر از ترشی‌فروشِ وسط بازار تجریش. حتی بیشتر از گل‌فروش‌های نرگس به دستِ پشتِ ترافیک چهارراه‌ها در زمستان. ایران برای من بیشتر از همه شبیه یک کاسه‌ی گلِ سرخی است. همان‌ها که از یک سرویس کامل به جا مانده‌اند. عمدتا لب‌پر، ته کابینت، تنها. باقیمانده‌ی جهاز مادرها و مادربزرگ‌ها و شاید قبل‌تر. همان‌ها که آش یا ماست و خیار که درونشان بریزی، می‌شود خودِ خودِ ایران.

کاسه‌های گلِ سرخی شبیه «درست میشه مامان جان» گفتن‌های مادرهاست. همان‌ها که در بدترین شرایط هم دلت را قرص می‌کند. کاسه‌های گلِ سرخی شبیه صعودی است که نمی‌کنی و شاد می‌شوی. شبیه حذف غیورانه. شبیه آن پسربچه‌ی دست فروشی است که در پیاده‌رو جلویت را می‌گیرد و از تو ماشین قرمزِ کوچکِ اسباب‌بازیِ پشت ویترین خرازی را می‌خواهد و از «خاله»ی بعدی بستنی دوقلو. شبیه وقتی که می‌نشیند گوشه‌ی پارک با برادر\دوستِ کوچکترش ماشین‌بازی می‌کند و بستنی دوقلویش را با او نصف.

ایران برای من شبیه یک کاسه‌ی گلِ سرخی است. همان قدر زیبا و اصیل، همان قدر تنها. همان قدر لب‌پر.

Loading

Ava

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *