یک هفته طول کشید. دقیقا یک هفته. هفتهی پیش یک روز یکهو سرم را بلند کردم و دیدم یک خط سیاه از بالای محفظهی ماشین لباسشویی، کاملا عمودی کشیده شده تا نزدیک سقف. نرسیده به سقف نود درجه چرخیده به راست، رفته جلو تا ستون، همان خط را مستقیم از ستون ادامه داده تا بالای کابینت مواد غذایی، نود درجه چرخیده رو به پایین و درست بالای در کابینت قطع شده. در کابینت را که باز میکردی، روی سقف کابینت صف کشیده بودند تا انتها، دوباره نود درجه رو به پایین، بعد از روی دیواره آمده بودند جلو تا خود شیشهی عسل.
این اولین حملهشان بود. با عذاب وجدان بسیار از ارتکاب این قتل عام، همهی خط از ابتدا تا شیشهی عسل را با مایع شیشه پاک کن غسل دادم و شیشهی عسل وآنهایی که هنوز مشغول خوردن بودند را داخل یک پلاستیک گذاشتم و بردم انداختم داخل سطل آشغال بیرون ساختمان و آنهایی که در زندگی عمل صالح داشتند را با عسل محشور کردم.
از همان شب اعلان جنگ رسمی دادند. روزها حمله می کردند به هر جا که آب ریخته بود، از دور سینک ظرفشویی گرفته تا کاهوهای سالاد که در حال خشک شدن در آبکش بودند. شب ها هم از مکان نامعلومی حمله می کردند به تخت و از دست و پایم بالا میرفتند و پشت زانویم را گاز می گرفتند. یاسهای گلدان را میچیدم میریختم داخل نعلبکی، زیرش چند قطره آب می ریختم تا بیشتر تازه بمانند، حمله میکردند به یاسها. کنار نعلبکی یاس یک نعلبکی اسطوخودوس خشک میگذاشتم تا از بویش فرار کنند، اثر نمیکرد. ضد ضربه شده بودند. چند بار خودم دیدم که در اسپری شیشه پاک کن شنا کردند و خودشان را نجات دادند.
یک روز آنقدر کلافهام کردند که نشستم از دستشان گریه کردم. بهشان گفتم من بیرون برایتان آب و غذا میگذارم، ولم کنید. دروغ هم نگفتم، بیرون آب و غذا بود، برای گنجشکها گذاشته بودم ولی همه را اینها میخوردند. وقتی داشتم گریه می کردم و اینها را میگفتم چندتایشان که روی میزم جولان میدادند ایستادند، یکجوری که انگار نگاهم میکنند. بعد دوباره راه افتادند. گریه فایده نداشت. رفتم دفتر ساختمان و آن درخواست را امضا کردم. درخواست سمپاشی برای مورچهها.
فردای روزی که سمپاشی کردند مثل فردای پایان جنگ بود. همه جا آرام بود و هیچ مورچه ای هیچ جا نبود. نشسته بودم کتاب می خواندم، یکیشان را دیدم که از کنار گلدان جنازهی مورچهی مردهای را به دهان گرفته بود و آرام میرفت. مورچهها هم مردههای خود را خاک میکنند. قلبم گرفت برای تنهاییاش. انگشتم را فشار دادم روی سر هر دویشان.
بله رسم روزگار چنین است.
من از مورچه اسبی ها خیلی بدم میاد، خیلی مقاومند😡😡