یک پل هوایی از سر خیابان ولیعصر، جلوی کفش بلا، کشیده اند تا آن طرف میدان، جلوی ساندویچ فروشی هیوا. پل را شهرداری کشیده و روی آن مغازه هایی ساخته و .تقسیم کرده بین مغازه دارهای بازار زیر گذر٫ که در سیل تجریش آن زیر دفن شدند. من رفته ام مقنعه ی مشکی بخرم برای دانشگاه. مقنعه ی مشکی بلند تا زیر سینه.
مادرم گفته بود:« برو یکی از همین گلدارها بردار سرت کن خودت رو راحت کن! » و غش غش خندیده بود.
منظورش از « این گلدارها» ، سبد بزرگ چادرهای گلدار جلوی ورودی امامزاده بود. که از بالای این پل انگار فقط کمی پایین تر است. امامزاده آنقدر نزدیک است که اگر دستت را دراز کنی شاید بتوانی دست بکشی به گنبدش. آنقدر نزدیک که آن طرف چند تا از مغازه دارهای زیر گذر سابق تجریش، با موهای خیس از سیل، ایستاده اند و از روی پل برای کبوترهای امامزاده دانه میریزند. صدای میوه فروش های وسط بازار تا این جا می آید. انقدر همه چیز به هم نزدیک است که حتی صدای راننده تاکسی های میدان قدس که داد می زنند:« رسالت دو نفر! رسالت میری خانوم؟» از جلوی سینما آستارا رد می شود، دور مردمی که برای بستنی اکبر مشتی صف کشیده اند می پیچد، از زیر همین پلی که رویش ایستاده ام رد می شود و میرود داخل گوش پیرزنی که با چند جعبه شیرینی بزرگ جلوی قنادی لادن ایستاده تا به خواهر دو قلویش بگوید: « بیا خواهر، این آقا دونفر جا داره».
ارتفاعش آنقدر زیاد نیست، ولی از بالای این پل، انگار که سقف دنیا باشد، همه چیز معلوم است. از این طرف باغ فردوس و پارک وی و ونک تا خود میدان ولیعصر. که حتی میتوانی کمی گردنت را خم کنی و تیاتر شهر را هم ببینی. از شمال هم تا کجی کلاه مجسمه ی مرد کوهنورد میدان سربند معلوم است.
از همین بالا، سرم را برمی گردانم سمت صدای راننده تاکسی های رسالت، که سر جاده قدیم ایستاده اند. اگر یک جوری بایستم که ساختمان های کوچه زغالی ها جلوی دیدم را نگیرد، آن طرف جاده قدیم، شیشه های یک آژانس هواپیمایی معلوم است با چند ماکت بزرگ هواپیما پشت شیشه اش. داخل آژانس، آن ته، پدربزرگم را می بینم که پشت میزش نشسته و از بالای عینکش نگاهم میکند و همان طور که کمی غوز کرده و با دست راست خودکارش را در دست دارد، دست چپش را برایم تکان میدهد. صدایش از پشت تکیه پایین، وسط آن کوچه های خلوت راهش را پیدا میکند تا به گوشم برسد که میگوید : «زود کاراتو بکن بیا خونه ما بابا جون، نهار آبگوشت داریم. همه میان. مادربزرگت هم برگشته. بیا بابا، دیر نکنی.»
سرم را برمی گردانم تا راهی برای پایین رفتن از پل پیدا کنم. پشت سرم مرد مجنونی که سال ها بعد از سیل با بیل و کلنگ، شمیران را به دنبال زن و بچه اش می گشت ، کت و شلوار پوشیده دست زن بچه هایش را گرفته و انگار که آمده باشد به استقبال کسی، یک دسته گل در دستش گرفته است.
آن ته همهمه شده. از دور مردانی با لباس های قرمز دارند از پل بالا می آیند. مغازه دارها با موهای خیس می دوند به سمتشان. مرد مجنون دولا می شود و کنار گوش !»پسرش می گوید: «دیدی بابا، ما آب سیل رو دادیم اونا ریختن رو آتیش، حالا همه پیش همیم!
پرت می شوم پایین. از پل خبری نیست. از پایین شهر دود سیاهی آمده و مثل سقف روی تمام شهر را گرفته است.
اخر شبى اشك تو چشمام جمع كردى… خيلى قشنگ بود.. ادامه بده.
کاش کنارت رو پل واستاده بودم آوا شاید منم خیلی ها رو که آرزو دارم می دیدم 🙁
بي نظير بود، ادم خودش را در همان محل احساس ميكنه و با همان چشمي كه تو ميبيني، ديدم❤😘😍
عاشق خودت و اين سبك نوشتنتم💋💋
اوا جونم نوشته هركسى از شخصيت درون سخن ميگه عزيزم تو عزيزم درونت پر از احساس و دوست داشتن هست