دوشنبهها که از مدرسه برمیگشتم، معصومه خانم در را برایم باز میکرد. آن وقت روز کارهای بیرون آشپرخانهاش تمام شده بود و داشت آشپزخانه را تمیز میکرد. خانه بوی وایتکس و اسپری شیشهشور و لوبیا پلو و آب میداد. غذایم را میکشیدم مینشستم پشت میز آشپزخانه، رو به سینک. معصومه خانم هم پشت سینک ظرفشویی مشغول تمیز کاریهای آخرش میشد و برایم از آن وقتها که مادربزرگم زنده بود تعریف میکرد و از خوبیهایش میگفت. صدایش را درست نمی شنیدم چون پشتش به من بود و شیر آب هم باز. یکوری خم میشد روی سینک و ساعد چپش را تکیه میداد به سینک. پای مخالفش را از دمپایی ۴ سایز بزرگتر برای پاهایش در میآورد و کف پا را میچسباند به ساق پای دیگرش. دست چپش را میکرد یک کاسه برای سیم ظرفشویی و اسکاچ. در دست راستش هم یک چاقوی میوهخوری می گرفت و آرام آرام جرم آبی که دور شیر جمع شده بود را با نوک چاقو میخراشید. بعد نوبتی، جای چاقو را اول با سیمظرفشویی و بعد با اسکاچ عوض میکرد و جای هر کدام را که عوض میکرد، دستش و آنچه در آن بود را از زیر شیر آب می گذراند. در نهایت دست راستش را پر آب می کرد و یک مشت آب میریخت در محل و میرفت سراغ آن طرف سینک.
.
امروز بعد از اینکه خانه را تمیز و مرتب کردم رفتم سراع سینک. شروع کردم با نوک چاقو جرم آب را از گوشهی شیر تراشیدن که یکهو از پشت خودم را دیدم که چطور یکوری خم شدهام روی سینک و کف پای راستم را چسباندهام به ساق پای چپم. از پشت خودم را دیدم که خودم نبودم، معصومه خانم بود که از آن وقتها که مادربزرگم زنده بود تعریف میکرد و از خوبیهایش میگفت.