دو ماه مانده به عید نوروز. دختر در حال تمیز کردن بالکن، وسط گلدانهای خالی و زیرِ پلاستیکِ آشغالِ گوشهی بالکن، پیازِ سنبلِ عیدِ نوروزِ پارسال که هفت بچه-پیاز کنار خودش سبز کرده را پیدا میکند. با ذوق فراوان اولین گلدان خالیای که جلوی دستش هست را برمیدارد و پیازِ سنبلِ مادر و بچههایش را روی خاک گلدان میگذارد. کنارش، کمی خاکِ اضافه میریزد تا مادر و بچهها در گلدانشان جا بیفتند. مادر سرش از خاک بیرون است ولی بچهها کاملا زیرِ خاک و در آغوش مادر هستند. دو هفته بعد بچه-سنبلها سر از خاک درمیآورند. رشد هفتگیشان خوشحالکننده است و پیشبینی میشود تا برای نوروز گل بدهند. هر هشت نفر تا نزدیکیهای عید رشد خوبی دارند و خانوادهی خوشحالی به نظر میرسند. از هفتهی اول عید مادر ضعیف میشود. طوری که انگار شیرهی جانش را میریزد در بدن بچه-سنبلها. بچه-سنبلها اما همچنان در حال ساختن برگ برای خودشان هستند. از هفتهی دوم رشد بچه سنبلها هم کند میشود. برگهایشان از نوک شروع به زرد شدن میکند و نازک میشود. بعد از سیزده، گلدان سنبلها که دیگر امیدی بهشان نیست، به گوشهی بالکن منتقل میشود تا در آخر هفتهای مناسب به وضعیتشان رسیدگی شود.
۴ ماه مانده به عید نوروز. فصل آواکادوهای خوب است. دختر چند آواکادوی بزرگ و ارگانیک و پوست نازک خریده و گذاشته داخل ظرف چوبی جلوی سینک تا کامل برسند. اولینشان را چند روز قبل خرد کرده داخل سالاد و هستهاش را گذاشته همان کنار. طبق قانون نانوشتهای که دل کندن از هر چیزی که طولانی مدت جلوی چشمش باشد را سخت میکند، هستهی آواکادو را هم به دلیل نامعلومی دور نمیاندازد تا اینکه یک روز عصر که از سرِ کار برگشته و با عجله پارچ را پر از آب میکند تا شمعدانیها را آب بدهد، هستهی آواکادو را هم برمیدارد میبرد داخل بالکن و فرو میکند داخل اولین گلدانی که جلوی دستش است.
یک ماه بعد از عید نوروز. در آخر هفتهای مناسب، گلدان سنبلها در گوشهی بالکن در حالی مشاهده میشود که ساقهای راست، با چند برگ نازکِ سبزِ کمرنگ، از وسط برگهای زرد شدهی خانوادهی سنبلها بیرون آمده.
دو ماه و نیم بعد از عید نوروز. ساقهی آواکادو، بیخبر از سرنوشت خانوادهی سنبلها زیر آفتاب بعد از ظهر برگهایش را پهن میکند و انعکاسٍ قدکشیدهاش داخل شیشهی پنجره را نظاره میکند.