عینکش را که برداشت، قشنگ شد.

شبِ عروسیِ خواهرش خیلی قشنگ شده بود. نه به خاطر موهای شینیون شده و لباسِ شبِ توری بلندش. بلکه به خاطر عینکی که نداشت. عینک ته‌استکانی‌اش را برداشته بود و لنز گذاشته بود. چشمانش خیلی خوب نمی‌دید ولی شوق نداشتنِ آن جسم بزرگ روی صورتش، برق خاصی به چشمانش داده بود. نداشتن عینک، حتی برای همان یک شب، برایش موفقیت بزرگی محسوب می‌شد. در حد موففیتش در کنکور. هیچ‌کس فکرش را نمی کرد، ولی حالا او دانشجوی سال اول بیولوژی دانشگاه سراسری بود.  آن شب کسی حق نداشت با عروس عکس بگیرد، داماد سفارش کرده بود. مادر و خواهرهای داماد هم شش دانگ حواسشان جمع بود. خواهر عروس اما با تمام کسانی که دماغ سوخته از عکس گرفتن با عروس  برمی‌گشتند، با شور و شوق عکس می‌گرفت و در جواب آنها که می‌گفتند: «انشالله عروسی خودت»، با جدیت می‌گفت: بگید انشالله فارغ‌التحیلیم، انشالله فوق لیسانس، انشالله دکترا…

یک سال بعد، از مادرش شنیدم که ازدواج کرده. به گفته‌ی مادرش شوهرش مرد خوب و سر به راهی است و کارِ درست و حسابی دارد و معتاد نیست. اینکه درسش کی  تمام می شود سوال عجیبی بود برای مادرش که من پرسیدم.

 «شوهرداری و درس با هم جور در نمی‌آید. بعد هم با این وضعیت چشمانش، تا وقتی خواستگار داشت باید زود شوهر می‌کرد.»

 خواستم عکس عروسی‌اش را ببینم که مادرش گفت که از عروسی او عکس ندارد.شوهرش مذهبی است و خوشش نمی‌آید عکس زنش را کسی داشته باشد.

Loading

Ava

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *