چند ماه پیش، دوز دوم واکسن را که زدم، آنلاین ثبت نام کردم و مشخصاتم را فرستادم تا به عنوان داوطلب اگر راهی هست، در مراحل واکسیناسیون کمکی کنم. تماسی نگرفتند و خودم هم که چند بار چک کردم، نیرو نیاز نداشتند، تا همین پریروز که برایم ایمیل آمد که
آیا هنوز مایلی برای کمک به تسریع واکسیناسیون کمک کنی؟
خط اول نوشته بود لازم نیست از خانه خارج شوی، داشتن تلفن و اینترنت کافی است. خلاصهی ایمیل این بود که باید با کسانی که هنوز به هر دلیلی واکسن نزدهاند تماس گرفت تا «آگاه» و یا «قانع»شان کرد که واکسن زدن را جدی بگیرند و در اسرع وقت زحمت بکشند، دو قدم بروند تا داروخانهی سر کوچه، با سلام و صلوات واکسنشان را بزنند و احتمالا به خاطر این لطفی که به جامعه کردهاند کارت هدیهای هم از جایی دریافت کنند. که البته این توضیحات آخر در ایمیل نبود، اما من همان «آگاه» و «قانع» را که خواندم اینها پشت سرش در ذهنم ردیف شد.
.
نه، این کار من نیست. من خودم را آماده کرده بودم که حتی بروم در پارکینگ مراکز واکسیناسیون، از این لباسهای شبرنگ بپوشم و علامت هدایت ماشینها را دستم بگیرم و به آنها که آمدهاند راه را نشان بدهم که مراحل تسریع شود. اما منی که صفهای واکسن در ایران و هجوم مردم به ارمنستان و فحش و فضاحت مسئولینِ بهداشتِ کشورِ جهان سومم را دیدهام، نمیتوانم اینجا به یک جهانِ اولیِ نادان با لبخند بگویم لطف کنید و واکسن بزنید. نهایتا ممکن است نگاهش کنم و بگویم خجالت بکش از واکسن نزدنت!
.
الان فقط آمادهام داوطلب شوم برای آنها که دل و جانماند و هر روز میشنوم یکی دیگرشان در انتظار واکسن، کرونا گرفته، پرستاری کنم، دیگهای ماهیچه و بلدرچین بار بگذارم، عشق بریزم درونش که بخورند و جان بگیرند. آبمیوهی طبیعی بدهم دستشان. دلم میخواهد برای همه آنها که ضعیف شدهاند مخلوط لیموترش و عسل و زنجفیل درست کنم و ذره ذره دهانشان بگذارم، دستشان را بگیرم که نترسند، برایشان دعای نور بخوانم که تبشان قطع شود و بعد از هر سرفهای که کردند بگویم:«کلاغسیاه سرفه کنه، مرغِ هوا سرفه کنه، نبینم عزیزدل من سرفه میکنه.»
.
تلفن زدن کار من نیست. باید دعای نور بخوانم، ماهیچه و بلدرچین و آبمیوه از این سر دنیا به آن سر نمیرسد، ولی شاید بشود هنوز به دعا و انرژی ایمان داشت. باید داوطلب شوم دعای نور بخوانم.