هر کس فقط سمت خودش را شخم بزند

من این طرف ایستاده‌ام و مرد پیر چینی آن طرف. هر کدام جداگانه با دقت بامیه‌ها را زیر و رو می‌کنیم و بامیه‌های ظریف و باریک و بدون لک را جدا می‌کنیم و داخل کیسه‌هایمان می‌ریزیم. طوری که گویی قانون نانوشته‌ای بینمان هست که می‌گوید: «هر کس فقط سمت خودش را شخم بزند». مرد چینی با دست‌های کوچک و ظریفش، آرام ولی فرز بامیه‌ها را جدا می‌کند و داخل کیسه‌اش می‌ریزد. من خیلی وسواس ندارم که بامیه‌ها همه ظریف باشند، بدون لک بودنشان بیشتر برایم مهم است، در عین حال به تضاد رنگ قرمز لاک ناخنم که همین امروز صبح زده‌ام، و هنوز صاف و مرتب و گوشه نپریده است، با رنگ سبز بامیه‌ها دقت می‌کنم. ترکیب قشنگی‌ست. آرامش چند دقیقه‌ای ما دو نفر اینجا سر این کارتن بامیه، دیواری شده دورمان و از تمام هیاهوی فروشگاه جدایمان کرده. یک جور گفت و گوی تمدن‌هاست.

 یک دفعه اما انگار یک نفر دیوار را می‌شکند. از وسطمان یک مرد قد بلند دست‌‌های بزرگش را می‌آورد وسط کارتن بامیه و یک مشت بر‌می‌دارد می‌ریزد داخل کیسه‌اش. با این کارش تمام زحمات من و مرد چینی که به دقت دنبال بامیه‌ی دلخواهمان می‌گشتیم را هدر می‌دهد. سرم را بلند نمی‌کنم تا نگاهش کنم و ملیتش را حدس بزنم و این حرکت به دور از فرهنگش را قضاوت نژاد پرستانه کنم. اما از رفتارش معلوم است که حتما از آن آمریکایی‌های بی‌فرهنگ است که اصلا نمی‌دانند بامیه چیست! حتما فکر می‌کند درشت‌هایش بهتر هم هستند. اینها فرهنگشان کجا بود که شعورشان به این چیزها برسد. ایران و چین با این قدمت چند هزارساله کجا و آمریکای تازه به دوران رسیده کجا! ولی رنگ دست‌هایش تیره است، شاید هندی باشد. با آن ناخن‌های بلندی که انگار هفته‌هاست دستش را نشسته. نزدیک‌تر می‌شود و این بار مثل فروشنده‌های بازار روز کیسه را می‌زند زیر بامیه‌ها و کیسه‌ را تا گردن پر می‌کند. مرد چینی هنوز با خونسردی بامیه‌ها را زیر و رو می‌کند. حالا که این مرد نزدیک‌تر شده حدس می‌زنم که مکزیکی‌ست. بدنش بوی بدی می‌دهد. از بس که اینها لوبیا می‌خورند! کیسه‌اش را‌ بر‌می‌دارد و می آید این طرف من تا یک کیسه‌ی جدید بردارد و خریدش را دو کیسه‌ای کند تا وسط راه پاره نشود. همین موقع موبایلش زنگ می‌خورد، کیسه را می‌دهد یک دستش و با دست دیگرش تلفن را درمی آورد و می‌گذارد کنار گوشش و با گردن یک وری نگهش می‌دارد تا بتواند به کارش ادامه دهد. در همین حین تنه‌ای هم به من می‌زند. تلفن را کنار گردنش جابه‌جا می‌کند و به فارسی و با حالت نیمه فریاد می‌گوید: «داداش من تو اتوبانم، ترافیکه بدجور، تا ده دقیقه دیگه می‌رسم!»

Loading

Ava

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *