کاترین می گوید: «من هیچ وقت با بچههایم اسکایپ تصویری نمیکنم، هیچ وقت.»
۵ تا بچه دارد که فقط یکی از آنها که سال آخر دبیرستان است پیش خودش زندگی میکند. بقیه همه در شهرها و کشورهای دیگر هستند. به جز دختر آخرش، هیچ کس را ندارد. همیشه هم تاکید میکند که این شوهرش بود که او و بچهها را ول کرد و رفت. با حسرت به نان خرماییهای روی میز نگاه میکند و برای هزارمین بار برایم توضیح میدهد که به گلوتن حساسیت دارد.
میپرسد تو با خانوادهات زیاد اسکایپ تصویری میکنی؟
جواب میدهم نه زیاد. شاید هفتهای یا ده روزی یک بار، بیشتر تلفنی صحبت میکنیم.
کاترین با خوشحالی تایید میکند که کار خوبی میکنم که زیاد با خانوادهام تصویری صحبت نمیکنم. کاترین معتقد است اسکایپ کردن راه ارتباطی نیست، راه ارتباطی تلفن است و نامه. چیزی که مغز ما سالهاست به آن عادت دارد. میگوید اسکایپ یک راه ارتباطی «فانتزی» است، و بلند بلند میخندد.
برایش توضیح میدهم که مشکل من با اسکایپ یا هر ارتباط تصویری دیگر این است که دو طرف نمیتوانند در چشمهای هم نگاه کنند. همیشه با هر کس تصویری صحبت می کنم کلافه میشوم از اینکه پایین را نگاه میکند. احساس میکنم حواسش به من نیست.
کاترین با اشتیاق تاییدم میکند و میگوید:« خوشحالم که تو هم مثل من فکر میکنی». غذایش تمام شده، بلند میشود که برود، یک تکه نخ قرمز که چسبیده به شانهام را با انگشتانش برمیدارد و میتکاند آن طرف، بعد میگوید: «میدانی، وقتی عزیزت را میبینی و با او حرف میزنی، گاهی احتیاج داری دستش را بگیری، یا ابروهایش را صاف کنی، یا مثلا همین یک تکه نخ را از روی شانهاش برداری. از پشت اسکایپ که نمیشود این کارها را کرد.»