گیلاس چهارمش بود، گرفت بالا و رو به من کرد و گفت: «به سلامتی پدرت! به سلامتی رفیقم، که سی ساله ندیدمش!» و یک نفس گیلاس شراب را سر کشید. آمد کنارم نشست، گفت: «من الان کاملا خودم شدهام، مستی یعنی نهایت خودت. و در نهایت خودم دلم برای رفیقم تنگ شده. ما الان یک مشت پیرمردیم، میتونستیم دور هم جمع باشیم. تمام این سالها میتونستیم کنار هم باشیم، الان ممکن بود تو عروس من باشی، من آرزومه میتونستم با عروسم فارسی حرف بزنم، با نوههام فارسی حرف بزنم.» سرش را انداخت پایین، شانههایش تکانی خورد و قطرهی اشکی سقوط کرد روی دستش که با آن لیوان آبی را نگه داشته بود. سرش را بلند کرد نگاهم کرد و پرسید: «اسمت چی بود؟» گفتم آوا، گفت: «اسم بچهی خواهر من هم آواست، بچهی خودش که نه، بچهی دخترش. خودم بالای سرش بودم وقتی به دنیا آمد» یک قلپ آب خورد و گفت: «ما یه ملت معمولی بودیم، مثل بقیهی ملتهای دنیا، اما یکهو یک پتک کوبیدند روی مملکتمان و پخش و پلا شدیم. من دلم برای آن روزها که کنار هم بودیم تنگ شده، دلم برای رفیقم تنگ شده…» دوباره سرش را انداخت پایین و چند قطره اشک را دیدم که به ترتیب از هر کدام از چشمهایش پرت شدند روی مچ دستش. «من از اون مرد متنفرم، میخوام ازت خواهش کنم تو هم ازش متنفر باشی، دارم ازت خواهش میکنم. همون جور که میخوام ازت خواهش کنم به بچههات فارسی یاد بدی. نذار یادشون بره از کجا اومدن. ازت خواهش میکنم» دوباره شانههایش تکانی خورد و این بار ندیدم که چند قطره اشک از چشمانش افتاد. « هیچی تو دنیا جای رفیق رو نمیگیره، ما الان باید کنار هم میبودیم، ما رو پخش و پلا کردند، ما ملت خوبی بودیم. منی که دارم اینا رو میگم ۷۶ سالمه، این حرفها رو ازم قبول میکنی، نه؟» قبل از اینکه بخواهم جوابش را بدهم پرسید: «راستی تو اسمت چی بود؟» گفتم: آوا. گفت: «اسم بچهی خواهر من هم آواست، بچهی خودش که نه، بچهی دخترش. خودم بالای سرش بودم وقتی به دنیا آمد.»