خرما و گردو و آرد سرخ شده با کره. یک ترکیب رویایی که مادرم ماه رمضانها درست میکرد، روزهایی که من روزه میگرفتم. الان که خوب فکر میکنم میبینم یکی از انگیزههای اصلیام برای روزه گرفتن همین رنگینک بود. رنگینک یک دسر مناسبتی بود. مثل رشته پلوی روز اول عید یا حلوای ختم. رنگینک هم فقط مال ماه رمضان بود. از از مدرسه برمیگشتم خانه، نماز ظهر و عصرم را میخواندم (با کلی احتیاط موقع وضو گرفتن که نکند موقع شستن صورت، آب وضو داخل دهانم برود و روزه ام را باطل کند)، گاهی اگر حوصلهام میکشید دو رکعت قضای صبح را هم بین ظهر و عصر جا میدادم (و اگر بیشتر حوصلهام میکشید قضای مغرب و عشاهایی که همیشه بعد از افطار نخوانده باقی میماند را هم میخواندم)، یکی دو ساعت میخوابیدم، بعد بیدار میشدم و کمی ولو جلوی تلویزیون، نزدیک افطار میرفتم مینشستم سر سفرهای که مادرم برایم میچید ، ربنای شجریان، و بعد، آن الله اکبر دوست داشتنی. آن وقت بود که مست میشدم از مزهی بهشتی رنگینک با چای. گاهی لقمه اش میکردم لای نان تافتون…
بهتر از این؟ روزه ام را گرفته ام و ثوابِ اسمیاش را هم بردهام. چراغ نصفه نیمهای برای خانهمان روشن کردهام (مادربزرگم میگفت وقتی از عرش به خانههایی که در آنها نمازگزار هست نگاه کنی، آن خانهها نورانیاند)، و مهمتر از آن اینکه قسمت بیشتر رنگینک سهم من بوده، چون روزه گرفته بودهام. سادگی این حال و هوا، چیزی است که در گذر زمان و در فرآیند بزرگ شدن و جابهجا شدن از بین میرود. مزهی رنگینک مستقیما تحت تاثیر زمان و مکان بوده است.
بیشتر از ده سال است که روزه نگرفته ام و به تبع آن رنگینک هم نخوردهام. اما هر سال ماه رمضان که میشود به آن فکر میکنم. خوردن رنگینک بدون آنکه روزه باشم برایم بی معنی است. بدون آنکه از ته دل، با همان حال و هوای بچگی روزه باشم. بدون آنکه همه ی اعضای خانواده – که روزه هم نیستند- کنارم جمع شوند و قسمت بیشتر رنگینک را بگذارند برای من. بدون آنکه ربنای شجریان را قبل از خوردن رنگینک شنیده باشم (و مهم است که ربنا از تلویزیون پخش شده باشد و نه یوتیوب). حتی بدون آنکه اعتقاد داشته باشم که خواندن نماز، خانهام را از عرش نورانی نشان میدهد.
در فرآیند بزرگ شدن، میفهمیم که مزهی یک غذا، رابطهی مستقیم دارد با حال و هوایی که در آن غذا را میخوریم و افرادی که کنارمان سر سفره نشستهاند. در فرآیند بزرگ شدن، خیلی از حال و هواها را پشت سرمان جا میگذاریم.