تابستان ۲۰۱۳. روز دوم بعد از برگشتنم به تهران، مثل هر ایرانی خوب از فرنگ برگشته ای باید بروم زیارت تجریش. از آنجایی که به چشم اطرافیان، هیچ ایرانی خوب از فرنگ برگشته ای، روزهای اول بازگشت « نمیداند آنجا چه خبر است» و تمام موارد احتیاط را باید رعایت کند، و روسری اش را بیشتر از ایرانیان خوب از فرنگ برنگشته جلو بکشد، و اگر تنها بیرون می رود، آن هم تجریش، یک وقت مانتوی جلو باز نپوشد و خدای نکرده چکمه ی بلند روی شلوار جین نکشد، من هم در تمام این مدت هر بار برگشتم از این قوانین مستثنا نبودم و انگار نه انگار که در فرنگ همیشه تنها جابه جا شده ام و همه ی کارهایم را به تنهایی خودم انجام داده ام. خلاصه اینکه آن روز پدرم «اتفاقی» بیرون جایی قرار داشت و باز هم «اتفاقی» مسیرش با مسیر من یکی بود. با پدرم رفتم تجریش و سر پل بعد از اینکه فهمیدم «اتفاقا» پدرم هم تجریش کار دارد و با من می آید که با هم چرخی بزنیم، سریع از ماشین پیاده شدم و گفتم من رفتم بابا، شما به کارتون برسید.
آن زمان هنوز استوری اینستاگرام راه نیفتاده بود وگرنه مثل هر ایرانی خوب از فرنگ برگشته ای لازم بود چند تا استوری از دست فروش های تجریش و گنبد امام زاده صالح و حمام عمومی کوچه زغالیا می گرفتم برای اینستا. درست یادم نیست ولی احتمالا چند تا عکس گرفته ام که شب پست کنم و زیرش هم «کپشنی» به زبان فرانسه یا انگلیسی بنویسم در مورد فرهنگ و تمدن تجریش. چون حالا من هم مثل هر ایرانی خوب فرنگ رفته ای حتما دوستان خارجی ای دارم که از همان موقع گرفتن عکس مخاطب خاص مد نظرشان میگیرم تا ببینند ایران چه جای قشنگ و باحالی است.
در فرنگ متوجه شده ام که «هل» یک مزه ی بهشتی به چای می دهد و حتی اگر بدترین چای کیسه ای لیپتون را هم با یکی دو دانه هل دم کنی، قابل نوشیدن می شود. پس به سمت عطاری سر بازار میروم. کنار گونی های کتیرا و برگ بابونه ایستاده ام و منتظرم داخل مغازه کمی خلوت شود. جلوی من پیرزن خمیده ای از زیر چادر دستان چروکیده اش را بیرون می آورد و یک بسته هل را به مرد کاسب نشان میدهد و می گوید: «چند؟»
۲۰۰۰ تومان را که می شنود بسته ی هل را می گذارد سر جایش. کیسه ی سبزی ای که در دست راستش بود می دهد دست چپش، بعد از یک جایی آن زیر چادر چند اسکناس چروک خورده در می آورد و آرام زیر و رویشان میکند، بعد زیر لب می گوید: «نه، نمیشه…»
من در صدم ثانیه همزمان قلبم می گیرد و دلم می خواهد کاری بکنم و حتی جلوی اشکم را می گیرم و در همان صدم ثانیه یاد آرزوی دوران کودکیم می افتم که همیشه دلم می خواست یک خانه ی سالمندان داشته باشم. بعد در همان یک صدم ثانیه مغزم جرقه میزند که من برای پیرزن هل بخرم و همزمان ته ته مغزم جایی که خودم هم نمیفهمم انگار در همان صدم ثانیه تصور میکند که چند روز بعد در یک مجلس خانوادگی بحث از گرانی می شود و من داستان پیرزنی که ۲۰۰۰ تومان برایش سنگین بود تا یک بسته هل بخرد را تعریف می کنم، یک نفر می گوید: «آخی، حیوونی…» و من بلافاصله اضافه می کنم که «البته من براش خریدم» و همین جا به طور کاملا ناخوآگاه تمام بحث گرانی را به نفع قهرمان سازی خودم تمام می کنم.
مرد کاسب انگارکه صحنه را ته ذهن من میبیند، یک لحظه سرش را بلند میکند، داخل چشمانم نگاه میکند، طوری که بخواهد از چیزی که دیده مطمین شود. من هم فرصت را غنیمت می شمرم وبا حالتی که حتی هنوز هم خودم نمیتوانم بفهمم از روی خلوص و مهربانی بود یا از روی نادانی، به مرد کاسب اشاره میکنم که: «بدید بهش من حساب میکنم»
یک لحظه فقط نگاهم میکند و در همان زمان کوتاه با نگاهش میگوید: «تو کی هستی جوجه ایرانی تازه از فرنگ برگشته که بخوای به این پیرزن صدقه بدی؟»
پیرزن که از مغازه بیرون می رود، مرد کاسب در حالی که دیگر داخل چشمانم نگاه نمیکند میگوید: «شاید راضی نبود خانوم» و بعد طوری که فقط می خواهد حرمت کاسب بودنش را حفظ کند وگرنه حتی یک لحظه هم نمیخواهد من آنجا باشم پشت سرش می گوید: «امرتون؟»
یادم نیست بعد ز آن خودم از آن مغازه هل خریدم یا نه. درستش این بود که من هم آن روز هل نمیخریدم. اما از همان تابستان ۲۰۱۳ تا به امروز مدیون آن مرد کاسب بازار تجریش هستم. احتمالا اگر آن نگاه را نکرده بود، ممکن بود امروز در اینستاگرامم یک عکس سلفی با پیرزن گوژپشت داشته باشم، زیرش هم به فارسی (که این بار مخاطب خاص را هنگام عکس گرفتن دوست و فامیل همزبان خودم مد نظر قرار می دهم) نوشته باشم که:
« این خنده ی زیبای پر چین و چروکت، نه یک بسته هل، که یک هلستان ارزش دارد مادر خمیده ی سرزمینم!»