من از تو هیچ نمی خواهم، جز تکه پاره های گریبانم

یکی از آن کوچه های با شیب تند امانیه. بن بست. انتهای سراشیبی، آنجا که یک پست برق کوچه را بی قواره کرده، یک فرش دوازده متری را شسته اند و پهن کرده اند روی سر کوچه. ابریشمِ قم، دستباف، لچک ترنج. یک سرِ بندِ رخت را گره زده اند به گردن تیر چراغ برق کوچه، آن سر دیگرش از روی پست برق رفته و خودش را رسانده به نرده ی بالکن طبقه ی دوم یکی از خانه های کوچه ی کناری.  ریشه های فرش خیسند. انگار که  فرش یا درست شسته نشده یا آنقدر کثیف بوده که هنوز  آب چرک می چکد از ریشه ها. تک وتوک آدم هایی که از زیرش رد میشوند، آب چرک میچکد روی سر و گردنشان، برمی گردند زیر لب فحشی می دهند و می گذرند.  فرش زیبایی است. حتی گوشه های سوخته و رفو شده و تار و پود چرک مردش از عظمت و زیبایی بافت ریز و رنگ های طبیعی اش کم نمیکند. دختر جوان زیبایی از در یکی از خانه ها بیرون می آید، می شنود که زن پیری زیر لب غر میزند که: «کاش حداقل فرش شستن بلد بودن، همه ی رنگ هاش دویده تو هم!» دختر جوان که انگار خجالت زده شده آرام می گوید: «خانوم گفت اینجوری بشورم…» زن پیر برمیگردد، نگاهش میفتد به دستان باریک و زبر دختر. به چشمانش نگاه می کند و میگوید: «تو خودت خانومی دخترم…»

ناگهان قیامت می شود. همه هجوم می آورند به انتهای کوچه ی بن بست. همه به خاطر فرش آمده اند. آب چرک می چکد روی سر وصورتشان.  یک سری شلوغی را که میبینند از همان ابتدای کوچه بر می گردند. همه اما فرش را می شناسند. این همان فرشی است که دست به دست بین همه ی این آدم ها چرخیده. همه، حتی یک بار هم که شده، روی فرش نشسته اند. این همان فرشی است که همه را همیشه دور هم جمع کرده.

این طرف چند نفر سعی میکنند از تیر چراغ برق بالا بروند تا فرش را پایین بیاورند. آن طرف زنان جوان بچه هایشان را نشانده اند گوشه ی کوچه و با روسری هایشان سعی می کنند چرکاب فرش را از ریشه ها جمع کنند تا روی سر بچه ها نچکد. ترنج لاکی فرش ناگهان گر می گیرد. ریشه ی روناس خون می شود و می چکد روی سر چند جوان. یک نفر بلند داد می زند: «باطل شد! خون خواب را باطل کرد!»

Loading

Ava

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *