این داستان بعد از سیزده به در اتفاق افتاد. از همان وقتی که ماهی را از سر هفت سین برداشتم و گذاشتم روی میزی که مشرف بود به ظرف میوه ی چوبی «ای کٍ آ» که همیشه پر از پرتغال و نارنگی است و آن روز اتفاقا چند عدد موز هم روی آن بود. ماهی به طرز عجیبی خوشحال بود و دور تنگش می چرخید. اما گاهی می ایستاد، در جا پا دوچرخه می زد و خودش را وسط زمین و هوا نگه می داشت و خیره می ماند به موزهای روی ظرف میوه. نگاه هایش را خیلی جدی نگرفتم، اما وقتی دیدم پریدن هایش از این ور تنگ به آن طرف بیشتر شد، فهمیدم که ماهی نقشه ی پریدن روی ظرف میوه را میکشد و از آنجایی که فقط یک ماهی قرمز کوچک است،عملیاتش همیشه با شکست رو به رو می شود. آب تنگش را کم کردم که ارتفاع آب پایین بیاید و از تنگ نیفتد بیرون. فهمیده بودم که ماهی در حقیقت یک «موز ماهی» است.
تقریبا دو سال و نیم پیش بود که موز ماهی ها را شناختم. آن زمان فکر میکردم موز ماهی ها موجودات خیالی و بامزه ای هستند که فقط در اقیانوس ها زندگی میکنند. فکر میکردم بامزه اند چون هر وقت در موردشان حرف میزدیم خنده مان میگرفت. یک بار یادم هست توی دستشویی دانشگاه یاد موز ماهی ها افتادیم و آنقدر خندیدیم که از کلاس بعدی جا ماندیم. سیمور* موز ماهی ها را این طور توصیف کرده بود: « شناکنان توي سوراخي ميروند که پر از موزه. وارد که ميشن ماهيهاي خيلي معمولياي هستن. اما همينکه تو سوراخ جا گرفتن رفتارشون مثه خوکا ميشه. راستش من خودم با چشاي خودم ديدم که يه موزماهي تو سوراخ پر از موزي رفت و هشتاد و هفت تا موز خورد.» این طور که سیمور گفته بود موز ماهی ها بعدش بیماری وحشتناکی می گیرند به اسم تب موز و در نهایت میمیرند.
از روزی که فهمیدم ماهی قرمز کوچولو یک موز ماهی است، همه ی موز ها را از روی ظرف میوه جمع کردم. اما هر بار از کنار تنگش رد می شوم، لب هایش را غنچه می کند و پشت سر هم می گوید : «مو… مو… مو…» با اینکه «ز» آخرش را نمی تواند ادا کند اما من مطمینم که از من موز می خواهد.
*داستان یک روز خوش برای موز ماهی ها، جی دی سلینجر.
😁