اینکه اول بوی نسكافه پیچید داخل مشامم، یا های نفس مامانم خورد به پشت گردنم را یادم نیست، اما امروز همان لحظهای که موبایلم قاطی کرد و صدای پیغام صوتی مامانم، از روی بلندگوی تلویزیون پخش شد، همان وقت که گفت «آوا جان دخترم»، من هفت هزار و ششصد مایل و سی و چند سال جابه جا شدم و رفتم به خانهی قدیمیمان و نشستم روی میز، کنار مامانم، جلوی آن ضبط صوت کوچک مشکی که صدایم را ضبط میکرد. مامانم داشت نسکافهی صبحش را مینوشید و دولا شده بود کنار گردن من تا هر دومان سرمان به ضبط صوت نزدیک باشد. نوع کیفیت صدای مامانم در آن پیغام صوتی واتساپ که از روی بلندگوی تلویزیون پخش شد، دقیقا همان کیفیتی را داشت که بعدها وقتی آن نوار ضبط شده از صدایمان را گوش می دادم. آنجا هم مامانم با آوا جان دخترم شروع کرده بود و ادامه داده بود «جمجمک برگ خزون رو بخون». حالا اینکه من واقعا یکی دوسالگیام را یادم هست یا اینکه آنقدر این نوار را گوش دادهام و خاطرهی مامانم در مورد ضبط کردن صدایم را شنیده ام که در ذهنم تک تک لحظاتش را بازسازی کردهام مهم نیست، مهم این قابلیت عجیب صداست. این که صدا خیلی دیرتر از تصویر پیر میشود. و این که شنیدن صدا با یک کیفیت به خصوص، آن قدر قدرت دارد که حس بویای و لامسهی مربوط به آن صدا را فعال میکند. این که آن لحظات یکی دو سالگلیام را به یاد دارم یا نه مهم نیست، مهم این است که امروز برای چند ثانیه آن روز و آن حال و هوا را تجربه کردم و در چشم به هم زدنی شدم آوای یکی دوساله.