صدا خیلی دیرتر از تصویر پیر می‌شود

اینکه اول بوی نسكافه پیچید داخل مشامم، یا های نفس مامانم خورد به پشت گردنم را یادم نیست، اما امروز همان لحظه‌ای که موبایلم قاطی کرد و صدای پیغام صوتی مامانم، از روی بلندگوی تلویزیون پخش شد، همان وقت که گفت «آوا جان دخترم»، من هفت هزار و ششصد مایل و سی و چند سال جابه جا شدم و رفتم به خانه‌ی قدیمی‌مان و نشستم روی میز، کنار مامانم، جلوی آن ضبط صوت کوچک مشکی که صدایم را ضبط می‌کرد. مامانم داشت نسکافه‌ی صبحش را می‌نوشید و دولا شده بود کنار گردن من تا هر دومان سرمان به ضبط صوت نزدیک باشد. نوع کیفیت صدای مامانم در آن پیغام صوتی واتس‌اپ که از روی بلندگوی تلویزیون  پخش شد، دقیقا همان کیفیتی را داشت که بعدها وقتی آن نوار ضبط شده از صدایمان را گوش می دادم. آنجا هم مامانم با آوا جان دخترم شروع کرده بود و ادامه داده بود «جمجمک برگ خزون رو بخون». حالا اینکه من واقعا یکی دوسالگی‌ام را یادم هست یا اینکه آنقدر این نوار را گوش داده‌ام و خاطره‌ی مامانم در مورد ضبط کردن صدایم را شنیده ام که در ذهنم تک تک لحظاتش را بازسازی کرده‌ام مهم نیست، مهم این قابلیت عجیب صداست. این که صدا خیلی دیرتر از تصویر پیر می‌شود. و این که شنیدن صدا با یک کیفیت به خصوص، آن قدر قدرت دارد که حس بویای و لامسه‌ی مربوط به آن صدا را فعال می‌کند. این که آن لحظات یکی دو سالگلی‌ام را به یاد دارم یا نه مهم نیست، مهم این است که امروز برای چند ثانیه آن روز و آن حال و هوا را تجربه کردم و در چشم به هم زدنی شدم آوای یکی دوساله.

Loading

به بن رسيده، راه بسته‌ايست زندگی

لال شده‌ام. از شمردن روزها خسته‌ام. اصلا از دستم در رفته کدام دوست، کدام عزیز، کدام آشنا روز چندم درگیری‌اش است. کدام مادر و پدر، کدام مادربزرگ و پدربزرگ چند درصد درگیری ریه دارند. من دستم نمی‌رود عکس مادربزرگ‌های از دست رفته را لایک کنم. دستم نمی‌رود کامنت بگذارم، دستم حتی نمی‌رود پیغامی بفرستم. ویدیوهای دختران افغان فقط اشکم را جاری می‌کند. من حتی دیگر دستم نمی‌رود برای کسی بنویسم «مواظب خودت باش». در مقابل هر شکایتی از زمانه بگویم «درست می‌شود»، «می‌گذرد». احساس حماقت می‌کنم وقتی اینها را می‌نویسم. کلمات معانی‌شان را از دست داده‌اند.

 «در اين خراب ريخته

كه رنگ عافيت از او گريخته

به بن رسيده، راه بسته ايست زندگی»

گیر کرده ایم در آنجایی از زمانه که سایه می‌نامدش «درنگ درد و رنج». حقیقت این است که ناامیدیم. ناامید مطلق. خیلی راه داریم تا بخواهیم برسیم به «رود بودن و در نشیب دره سر به سنگ زدن و رونده بودن». حقیقت این است که ما با هر یک از شهرهای افغانستان که به دست طالبان می‌افتد سقوط می‌کنیم. با هر تست مثبتی، با هر درگیری ریه‌ای، با هر دوز واکسنی که زده نمی‌شود، با هر عزاداری احمقانه‌ای‌ برای محرم، با هر دختر افغانی که از مادرش جدا می‌شود، با هر نفسی که بالا نمی‌آید سقوط می‌کنیم. 

ما هنوز در سیل حادثه‌ایم، همان جا که «زمين و آسمان ز هم گسيخت». هنوز چندین سطر مانده تا به آخر شعر برسیم،


«اميد هيچ معجزي ز مرده نيست

 زنده باش

حقیقت این است که ما ادای زنده‌ها را در می‌آوریم، هنوز خیلی راه داریم تا زنده بودن.

Loading

!رنگ لاک‌هامون عین همه

یک‌شنبه عصر، همینطور که آفتاب از روی بچه‌نارنج‌ها رد می‌شود و تلویزیون مسابقاتِ بی‌تماشاچیِ غمگینِ المپیک را  پخش می‌کند، از خواندن اخبارِ وحشی‌گری طالبان در افغانستان و وحشی‌گری کرونا (و اصحاب کرونا) در ایران دست می‌کشم و لاک قرمز گوجه‌ای را از کشو بیرون می‌آورم و شروع می‌کنم به رنگ کردن ناخن‌هایم. نه برای آنکه مثلا تسلیم رنج دنیا شده‌ام یا مثلا پرچم قرمز برای خودم بالا آورده باشم.

نه.

فقط برای اینکه  چند روز با نگاه کردن به لاک قرمزم یاد آن دختر بچه‌ي فال فروش روبه‌روی پارک ملت بیفتم که وقتی دنبالم آمد و گفت: «خاله ازم فال می‌خری» و من گفتم: «من خاله‌ات نیستم، اسمم آواست، اسمم رو صدا کن تا ازت بخرم.»

گفت: «آوا! رنگ لاک‌هامون عین همه!» و همزمان هردوی ما، با کف دست روبه زمین، انگشت‌هایمان را باز کردیم و گرفتیم روبه‌روی هم. و چشم‌هایمان برق بچه‌گانه\دخترانه‌ای زد و برای چند ثانیه شدیم دوتا دوست  نزدیک که برای همدیگر لاک زده‌اند و دارند از دیدن نتیجه‌اش ذوق می‌کنند.

لاک قرمز زدم تا برای چند روز یادم بماند با چه چیزهای ساده‌ای می‌شود ذوق کرد، اگر وحشی‌گری‌ها بگذارند.

Loading

کاش می‌شد مهاجرت نکنیم، به جایش کوچ کنیم، دسته جمعی.

مهاجرت شبیه به مردن است. شبیه آن رویای زیبایی که از مردن می‌سازند. همان که وقتی بمیری، می‌روی به آن جهانِ بهترِ بدونِ درد و غم. نهرهای روانِ عسل و آسایش، و همان تصویری که معمولا یکی از اقوام، همان شب اول از مرده خواب می‌بیند: با لباس سفید در باغ پر از میوه، در حال خندیدن. اما اگر همان مرده، در همان حالِ آسایش، با همان لباس سفید، یک نگاه به پایین بیاندازد و ببیند که روی زمین اطرافیانش در چه حالی هستند، خوشی‌اش حتما ناخوش می‌شود.

مهاجر بودن در کشور جهان اولی که حالا جشن‌های پایان کرونا  می‌گیرد و ماسک و الکل در آن از مد افتاده، شبیه مردن است وقتی از دور، خانواده و دوستان و عزیزانت را می بینی که وسط موج پنجم گیر کرده‌اند.  شبیه مردن است وقتی دستت از عزیزانت کوتاه است، وقتی مادرت مریض می‌شود و نیستی که کنارش باشی و فقط از آن قاب چهارده در هفت سانتی نگاهش می‌کنی و روزها را می‌شماری تا خوب شود. وقتی سرزمینت، مردمت از تشنگی کشته می‌شوند و تو همان‌طور که از کنار استخر و صدای شادی بچه‌ها می‌گذری، ویدیوهای مظاهرات سلمی را نگاه می‌کنی و بغضت می‌گیرد.

مهاجرت شبیه مردن است وقتی تک و تنها وسط آسایش و آزادی و رفاه باشی. کاش می‌شد مهاجرت نکنیم، به جایش کوچ کنیم، دسته جمعی. ما و گاومیش‌ها سگ‌ها و گربه‌ها و پلنگ‌هاو همه و همه، جمع کنیم برویم سرزمینمان را جای دیگری پهن کنیم.

Loading

کلاغ‌سیاه سرفه کنه، مرغِ هوا سرفه کنه، نبینم عزیزدل من سرفه می‌کنه

چند ماه پیش، دوز دوم واکسن را که زدم، آنلاین ثبت نام کردم و مشخصاتم را فرستادم تا به عنوان داوطلب اگر راهی هست، در مراحل واکسیناسیون کمکی کنم. تماسی نگرفتند و خودم هم که چند بار چک کردم، نیرو نیاز نداشتند، تا همین پریروز که برایم ایمیل آمد که
آیا هنوز مایلی برای کمک به تسریع واکسیناسیون کمک کنی؟
خط اول نوشته بود لازم نیست از خانه خارج شوی، داشتن تلفن و اینترنت کافی است.  خلاصه‌ی ایمیل این بود که باید با کسانی که هنوز به هر دلیلی واکسن نزده‌اند تماس گرفت تا «آگاه» و یا «قانع»شان کرد که واکسن زدن را جدی بگیرند و در اسرع وقت زحمت بکشند، دو قدم بروند تا داروخانه‌ی سر کوچه، با سلام و صلوات واکسنشان را بزنند و احتمالا به خاطر این لطفی که به جامعه کرده‌اند کارت هدیه‌ای هم از جایی دریافت کنند. که البته این توضیحات آخر در ایمیل نبود، اما من همان «آگاه» و «قانع» را که خواندم اینها پشت سرش در ذهنم ردیف شد.
.
نه، این کار من نیست. من خودم را آماده کرده بودم که حتی بروم در پارکینگ مراکز واکسیناسیون، از این لباس‌های شب‌رنگ بپوشم و علامت هدایت ماشین‌ها را دستم بگیرم و به آنها که آمده‌اند راه را نشان بدهم که مراحل تسریع شود. اما منی که صف‌های واکسن در ایران و هجوم مردم به ارمنستان و فحش و فضاحت مسئولینِ بهداشتِ کشورِ جهان سومم را دیده‌ام، نمی‌توانم اینجا به یک جهانِ اولیِ نادان با لبخند بگویم لطف کنید و واکسن بزنید. نهایتا ممکن است نگاهش کنم و بگویم خجالت بکش از واکسن نزدنت!
.
الان فقط آماده‌ام داوطلب شوم برای آنها که دل و جانم‌اند و هر روز می‌شنوم یکی دیگرشان در انتظار واکسن، کرونا گرفته، پرستاری کنم، دیگ‌های ماهیچه و بلدرچین بار بگذارم، عشق بریزم درونش که بخورند و جان بگیرند. آبمیوه‌ی طبیعی بدهم دستشان. دلم می‌خواهد برای همه آنها که ضعیف شده‌اند مخلوط  لیموترش و عسل و زنجفیل درست کنم و ذره ذره دهانشان بگذارم، دستشان را بگیرم که نترسند، برایشان دعای نور بخوانم که تبشان قطع شود و بعد از هر سرفه‌‌ای که کردند بگویم:«کلاغ‌سیاه سرفه کنه، مرغِ هوا سرفه کنه، نبینم عزیزدل من سرفه می‌کنه.»
.
تلفن زدن کار من نیست. باید دعای نور بخوانم، ماهیچه و بلدرچین و آبمیوه از این سر دنیا به آن سر نمی‌رسد، ولی شاید بشود هنوز به دعا و انرژی ایمان داشت. باید داوطلب شوم دعای نور بخوانم.

Loading

شاید اگر نمی‌ترسیدم این طور نمی‌شد.

احتمالا من هم مقصرم. شاید اگر نمی‌ترسیدم این طور نمی‌شد. شاید اگر نه سال پیش، در آن بعد از ظهر گرم  تیر ماه، در آن صف طولانی در خیابان نوفل لوشاتو، نترسیده بودم، امروز وضع بهتر بود.

حداقل ای کاش ترسم را نمی‌نوشتم. مگر نه اینکه کلمات انرژی دارند، شاید اگر ننوشته بودمش، امروز وضع بهتر بود. اگر آن روز موقع انتظار برای باز شدن آن در، همان طور که خسته و مضطرب،  زیر گرما به این فکر می‌کردم   که مهر ویزا در پاسپورتم می‌خورد  یا  آن کاغذ توضیحات را بینش خواهند گذاشت، دفتر یادداشتم را باز نمی‌کردم و ترسم را نمی‌نوشتم، امروز وضع بهتر بود.

«صف این آدم‌هایی که زیر آفتاب منتظر رفتن‌اند من را می‌ترساند. می‌ترسم یک روز همه‌ی ما صف بکشیم برای رفتن و این سرزمین بماند و این گرمای طاقت‌فرسایش.»

مگر نه آن که از هرچه بترسی سرت می‌آید؟ چرا ترسیدم؟ چرا نوشتمش؟ اگر نترسیده بودم شاید امروز انقدر گرم نبود، شاید برق بود، آب بود، اگر نترسیده بودم شاید امروز کیلومترها آن طرف‌تر، با خیال راحت شیر آب را باز می‌کردم بدون آن که صورت آن دختر سیستانی هر لحظه در نظرم باشد. اگر نترسیده بودم شاید امروز به این فکر نمی کردم که کاش می‌شد، واکسن را، برق را، هوای تمیز را، آسایش و رفاه و دل خوش را هم در چمدان، در همان بیست و سه کیلو پیچید و برد برای آنهایی که دل و جانت هستند.

احتمالا من هم مقصرم. شاید اگر نمی‌ترسیدم این طور نمی‌شد.  شاید اگر نترسیده بودم امروز وضع بهتر بود.

Loading

جهاز دختران روستا ناقص می‌شود

وسط شیشه‌های ادویه‌های مختلف خارجی -از همان‌ها که وقتی ایران بودم معصومه خانم از مامانم می‌خواست که شیشه‌های خالی‌شان را نگه دارد و دور نریزد، تا او ببرد برای دخترهای ده که ظرف ادویه برای جهازشان باشد- یک شیشه پودر آویشن هست که روی درش داخل یک کادر آبی چاپ شده «دهکده‌ي نصر». روی شیشه، یک برچسب سفید، که آن هم اتفاقا حاشیه‌ي آبی دارد، از همان‌ها که دوران مدرسه اسممان را می‌نوشتیم و می‌چسباندیم روی دفتر و کتابمان، چسبانده شده و وسطش با خطی ابتدایی نوشته شده: آویشن.  قبل از آویشن، داخل شیشه کشک بوده. قبل از اینکه معصومه خانم آن را با پودر آویشنی پر کند که اعجازش، جدا از عطربی‌نظیری که هر روز بیشتر می‌شود، این است که چهار سال است به مقدار زیاد در ماکارانی و لازانیا می‌ریزم اما هنوز رو به تمامی هم نیست. چهار سال پیش، معصومه خانم شیشه را داد دستم و گفت این آویشن اصل است، دخترهای ده خودشان از کوه چیده‌اند، برگ‌های دستچین شده‌اند، آنها که از بیرون می‌خری همه ساقه است که پودر می‌کنند. کنار شیشه‌ی دهکده‌ی نصر، یک شیشه‌ی کوچک قشنگ ژورنالی‌است با طرحی ساده و مینیمال، که از خیلی قبل پیش اینجا مانده بوده، روی آن با لوگوی مخصوص چاپ شده «اورگانو». یاد حرف معصومه خانم میفتم و اینکه این همه‌اش ساقه است که پودر می‌کنند، درش را باز می‌کنم، عطری ندارد، خالی‌اش می‌کنم داخل سینک ظرف‌شویی، شیشه‌ی خالی‌اش را هم می‌اندازم دور. جهاز دختران روستا ناقص می‌شود.

Loading

ما، آن سر دنیا،  تمام سربالایی زندگی‌مان را با نیم‌کلاچ جلو می‌رویم

چند سال پیش که در این سر دنیا، برای گرفتن گواهی‌نامه، امتحان رانندگی می‌دادم، مامور اداره‌ی راهنمایی رانندگی، به این دلیل که استقاده از ترمز را بلد نیستم، ردم کرد. برایش گفتم که این ماشین برقی است و پایت را که از رو ی‌ گاز برداری خودش سرعت را کم می‌کند، راضی نشد. گفتم من ده سال، آن سر دنیا، در آن شهر شلوغ، با ماشین دنده‌ای رانندگی کردم. باز هم راضی نشد. خواستم بگویم من نه فقط بلدم از ترمز درست استفاده کنم، نیم کلاچم هم خوب است. نگفتم، چون آن زمان نمی‌دانستم نیم‌کلاچ را در انگلیسی چطور بگویم. اگر می‌دانستم، برایش می‌گفتم که من ساعت‌ها پشت چراغ قرمز بلوار آرش، جردن را رو به شمال، مانده‌ام و هر بار که چراغ سبز شده ده سانت هم ماشین عقب نرفته. برایش آن سربالایی خروجی کامرانیه از صدر را می‌گفتم، که باید دنده را کم کنی تا ماشین بکشد برود بالا. اصلا برایش کوچه‌ی خانه‌ي قبلی درسا اینها را تعریف می‌کردم، که چه سربالایی‌ای بود و من گاهی حتی وسط کوچه ترمز می‌کردم که یکی از اهل کوچه را، که با کیسه‌ی خرید داشت سربالایی را پیاده می‌رفت، سوار کنم. باید برایش می‌گفتم که ما، همه‌ي ما، آن سر دنیا، تمام زندگی‌مان ترمز بوده. که یک پایمان همیشه روی ترمز است، که تمام زندگی‌مان سربالاییست و هر کاری می‌خواهیم بکنیم نگرانیم نکند درست نیم‌کلاچ نگیریم و سر بخوریم عقب. باید می‌گفتم که ما، آن سر دنیا، نه فقط موقع رانندگی، تمام سربالایی زندگی‌مان را با نیم‌کلاچ جلو می‌رویم.

Loading

دنیا جای زیبایی برای متولد شدن است.

دنیا جای زیبایی
برای متولد شدن است
اگر دنبال خوشبختی نباشی
و بپذیری که همیشه خوش نمی‌گذرد،
اگر بدانی که
حتی وقتی همه‌چیز رو به راه است
ممكن است در یک لحظه جهنم را تجربه کنی
چون حتی در بهشت هم
همیشه
آواز نمی‌خوانند.

دنیا جای زیبایی
برای متولد شدن است
اگر برایت مهم نباشد که
هر روز بعضی آدم‌ها بمیرند،
یا گاهی فقط گرسنه بمانند،
البته این خیلی هم  بد نیست
اگر تو یکی از آن‌ها نباشی.

آه دنیا جای زیبایی
برای متولد شدن است
اگر برایت مهم نباشد که
یک مشت احمق
آن بالا بالاها نشسته باشند
یا هر از گاهی
یکی دو بمب
روی سر آدم‌هایی بیفتد که به بالا چشم دوخته‌اند،
یا اگر هزاران زشتی‌ِ دیگری که
جامعهٔ مبتلا به نام‌های تجارتیِ ما‌
گرفتارش است
برایت مهم نباشد.
جامعه‌ای با
آن مردان متمایزش
و آن مردان در حال انقراضش
و کشیش‌هایش
و سایر نگهبان‌هایش
و انواع تبعیض‌هایش
و تحقیق‌های کنگره‌اش
و سایر یبوست‌هایی
که تن کودن ما
وارث آن است.

بله دنیا بهترین جا
برای خیلی چیزهاست
برای خوش بودن
برای عشق ورزیدن
برای اندوهگین شدن
برای خواندن ترانه‌های سبکِ الهام‌بخش
برای قدم زدن
و نگاه کردن به همه چیز
و بوییدن گل
و  دست زدن به باسنِ مجسمه‌ها
و حتی فکر کردن به مردم
و بوسیدن مردم
و زاد و ولد کردن
و شلوار پوشیدن
و  کلاه از سر برداشتن
و رقصیدن
و وسط تابستان
به گردش رفتن
و در رودخانه‌ها شنا کردن
و خلاصه
«لذت بردن».

آری!
اما درست درهمان بین
مرده‌شور با لبخند از راه می‌رسد.

.
لارنس فرلینگتی

Loading

.مامانسرین همیشه بوی کرم و ماتیک می‌داد

مامانسرین همیشه بوی کرم و ماتیک می‌داد. بچه که بودم، از حمام که می آمدم بیرون، با انگشت اشاره‌اش دو تا نقطه کرم می‌گذاشت روی بینی‌ام، سه تا -جای سه راس مثلث- روی گونه‌ها و چانه‌ام. یک خط افقی هم می‌کشید روی پیشانی. بعد با یک دستش زیر چانه‌ام را می‌گرفت و با چهار انگشت دست دیگرش بنا می‌کرد به پخش کردن کِرِم روی صورتم. و من چشمم را می بستم و سرم را محکم بالا می‌گرفتم تا با هر تماس دستش صورتم به این طرف و آن طرف نرود.
کرم زدنش که تمام می‌شد، دستش را باز می‌کرد می‌گذاشت روی صورتم، یک طوری که شصتش یک طرف قرار می‌گرفت و چهار انگشت دیگرش طرف دیگر. همین‌طور که دستش را از بالا می‌کشید تا پایین، ذوق می کرد، یک چشمش کوچک‌تر از آن‌یکی می‌شد و می‌گفت:
«آخیییش… پیر شی مادر!»
بعد رو می کرد به پدر بزرگم که نشسته بود جدول حل می کرد و می‌گفت:
«ببین شریف… بچّم مثِ گل شد!»
.
.
.
امروز صبح که کرم صورتم را زدم، در ماتیکم را که باز کردم، قبل از اینکه بزنم، بویش با بوی کرم قاطی شد و پیچید در مشامم، سرم را که بلند کردم، در آینه مامانسرین را دیدم که یک چشمش از آن یکی کوچک‌تر شده و با ذوق نگاهم می‌کند.

Loading