-
Ava wrote a new post 1 year, 6 months ago
اینکه اول بوی نسكافه پیچید داخل مشامم، یا های نفس مامانم خورد به پشت گردنم را یادم نیست، اما امروز همان لحظهای که موبایلم قاطی کرد و صدای پیغام صوتی مامانم، از روی بلندگوی تلویزیون پخش شد، همان وقت که گفت « […]
-
Ava wrote a new post 1 year, 9 months ago
لال شدهام. از شمردن روزها خستهام. اصلا از دستم در رفته کدام دوست، کدام عزیز، کدام آشنا روز چندم درگیریاش است. کدام مادر و پدر، کدام مادربزرگ و پدربزرگ چند درصد درگیری ریه دارند. من دستم نمیرود عکس مادربزرگهای […]
-
Ava wrote a new post 1 year, 10 months ago
یکشنبه عصر، همینطور که آفتاب از روی بچهنارنجها رد میشود و تلویزیون مسابقاتِ بیتماشاچیِ غمگینِ المپیک را پخش میکند، از خواندن اخبارِ وحشیگری طالبان در افغانستان و وحشیگری کرونا (و اصحاب کرونا) در ا […]
-
Ava wrote a new post 1 year, 10 months ago
مهاجرت شبیه به مردن است. شبیه آن رویای زیبایی که از مردن میسازند. همان که وقتی بمیری، میروی به آن جهانِ بهترِ بدونِ درد و غم. نهرهای روانِ عسل و آسایش، و همان تصویری که معمولا یکی از اقوام، همان شب اول از مرده […]
-
Ava wrote a new post 1 year, 10 months ago
چند ماه پیش، دوز دوم واکسن را که زدم، آنلاین ثبت نام کردم و مشخصاتم را فرستادم تا به عنوان داوطلب اگر راهی هست، در مراحل واکسیناسیون کمکی کنم. تماسی نگرفتند و خودم هم که چند بار چک کردم، نیرو نیاز نداشتند […]
-
Ava wrote a new post 1 year, 10 months ago
احتمالا من هم مقصرم. شاید اگر نمیترسیدم این طور نمیشد. شاید اگر نه سال پیش، در آن بعد از ظهر گرم تیر ماه، در آن صف طولانی در خیابان نوفل لوشاتو، نترسیده بودم، امروز وضع بهتر بود.
حداقل ای کاش ترسم را نمین […] -
Ava wrote a new post 2 years, 1 month ago
وسط شیشههای ادویههای مختلف خارجی -از همانها که وقتی ایران بودم معصومه خانم از مامانم میخواست که شیشههای خالیشان را نگه دارد و دور نریزد، تا او ببرد برای دخترهای ده که ظرف ادویه برای جهازشان باشد- ی […]
-
Ava wrote a new post 2 years, 2 months ago
چند سال پیش که در این سر دنیا، برای گرفتن گواهینامه، امتحان رانندگی میدادم، مامور ادارهی راهنمایی رانندگی، به این دلیل که استقاده از ترمز را بلد نیستم، ردم کرد. برایش گفتم که این ماشین برقی است و پایت را که […]
-
Ava wrote a new post 2 years, 3 months ago
دنیا جای زیبایی
برای متولد شدن است
اگر دنبال خوشبختی نباشی
و بپذیری که همیشه خوش نمیگذرد،
اگر بدانی که
حتی وقتی همهچیز رو به راه است
ممكن است در یک لحظه جهنم را تجربه کنی
چون حتی در بهشت هم
همیشه
آو […] -
Ava wrote a new post 2 years, 3 months ago
مامانسرین همیشه بوی کرم و ماتیک میداد. بچه که بودم، از حمام که می آمدم بیرون، با انگشت اشارهاش دو تا نقطه کرم میگذاشت روی بینیام، سه تا -جای سه راس مثلث- روی گونهها و چانهام. یک خط افقی هم میکشید […]
-
Ava wrote a new post 2 years, 3 months ago
خیلی سال پیش که هنوز به روابط پیچیدهی خدا و بندهای اعتقاد داشتم، یک بار با پدرم رفتیم مشهد و به توصیهی دوستی، نذر کردم که برای اتفاقی که خودم هم میدانستم افتادنش بعید است در حرم دو رکعت نماز جعفرطیار بخوانم. […]
-
Ava wrote a new post 2 years, 4 months ago
امروز صبح بابام روی واتساپ پیغام داد: «دامن لباس لیدیگاگا شبیه لحاف کرسی مامانم بود.»
راست میگفت، مادربزرگم یک پتوی ساتن قرمز قدیمی داشت که به آن می گفت لحاف کرسی. با یک ملحفهی سفید بزرگ جلدش میکرد. ه […]
-
Ava wrote a new post 2 years, 4 months ago
من همه چیز را میشمرم. از کاشیهای خیابان موقع راه رفتن گرفته، تا انگشت پاهای آدمهایی که صندل پوشیدهاند در رستوران و مترو، تا تعداد تیکتیک فلاشر ماشین، پشت چراغ قرمز موقع گردش به راست یا چپ. که البته […]
-
Ava wrote a new post 2 years, 5 months ago
اولین باری که مامانم آمد پاریس پیشم، برای خودش یک سیم کارت گرفت که وقتی من دانشگاه بودم و زمانهایی که با هم نبودیم همدیگر را راحت پیدا کنیم. از این خطهای ارزانی بود که دوساعت بیشتر مکالمه نداشت، ولی نگهش دا […]
-
Ava wrote a new post 2 years, 6 months ago
حالا که وضع به اینجا رسیده و دنیا بی نور شده، باید همهی مادربزرگهایمان جمع شوند و فکری بکنند، کاری کنند که حال دنیا خوب شود. یکیشان قوطی «قوّتو» را از داخل گنجه دربیاورد، یک قاشق بریزد کف دستمان تا بخوریم و جان […]
-
Ava wrote a new post 2 years, 7 months ago
پرسید:
– ترسناکه نه؟
میخواستم بگم: خیلی، خیلی ترسناکه. اینکه یه بچهی یازده ساله بتونه خودش رو بکشه واقعا ترسناکه. اینکه انسولین پیدا نشه و مریضهای دیابتی الان ندونن که چیکار کنن واقعا ترسناکه. وضعیت کرونا […] -
Ava wrote a new post 2 years, 7 months ago
یکی از با ابهتترین صحنههای طبیعت، غروب خورشید پشت اقیانوس است. اما با ابهتتر از آن، صحنهای انسانی است، و در سواحلی که در آن موج سواری میکنند دیده میشود. موجسوارها، هر کدام سوار هر موجی که بوده باشند […]
-
Ava wrote a new post 2 years, 8 months ago
برادران سینکاف شبیه هم بودند. منتها در دو سن و دوسایز مختلف. مثلا برادر کوچکتر مدیوم بود و برادر بزرگتر لارج. کم پیش میآمد که هر دو با هم حضور داشته باشند، برای همین معمولا بعد از سلام و علیک با یکی، همه ح […]
-
Ava wrote a new post 2 years, 10 months ago
یه دلاری بود به اسم دلار هفت تومنی. کاری به کار ما نداشت. ما میرفتیم تولد، روی میز یه ظرف چیپس بود یه ظرف پفک. بقیهاش بادکنک بود و صندلی بازی و استوپرقص. برای شام ساندویچ اولویه بود و ساندویچ کالباس. بعضی وقت […]
-
Ava wrote a new post 2 years, 11 months ago
۱. از آن آدمهایی که معاشرت باهاشان سخت است. باید الکی لبخند بزنی و صمیمیت دروغین نشان بدهی. در مورد موضوعاتی که بهشان علاقه نداری صحبت کنی و نظر بدهی. از آنها که فقط حرف میزنند و از خودشان و روحیاتشان […]
- Load More