ماسک بزنید، دهان دنیا بوی سیر می‌دهد

دنیا، از یک جایی به بعد بوی سیر گرفت. نه آن بوی خوب سیرترشی کنار غذا، یا بوی عطر سیری که از وسط بادمجان‌های کبابی میرزاقاسمی خودش را می‌کشد بیرون. بوی سیر مانده. بویی که معلوم نیست ماسیده به آن دستی که سیر را پوست کنده، یا از  دهان وعرق بدن آن کسی که آن را خورده بیرون می‌زند. بوی آن بعد از ظهرهای شمال که بعد از نهار که همه خوابند می‌پیچد در مشام همان یک نفری که بیداراست و سیر نخورده. انگار که یکی از آن پنکه‌های سقفی بزرگ به سقف آسمان زده باشند و این بوی گندِ مانده را پخش کند همه جا.

دنیا از یک جایی به بعد بوی ماندگی سیر را گرفت و هر چقدر هم مردم کیک وغذاهای مختلف پختند و چای هل‌دار دم کردند، بوی مانده‌ی سیر از دنیا نرفت که نرفت. حتی بوی تند الکل و ژل ضدعفونی هم فایده نداشت. از خیلی قبل‌تر از اینها، بوی گند سیر، ماسیده به دست‌های دنیا و هر چقدر هم می‌شوید، پاک نمی‌شود.

Loading

چه کسی حرف حق را می زند بر ما بالاخره

منی که باید از اول تا آخر کلاس را ضبط می‌کردم تا شب که برگشتم خانه دوباره همه را گوش بدهم تا مفهوم درس را بفهمم، چرا دقیقا همان تکه‌ای که این داستان را تعریف کرد را کامل متوجه شدم؟ و هنوز بعد از ۶ سال، دقیق، با صدای خود استاد و حتی با تک‌تک کلماتی که به کار برد، همه را یادم هست؟ داشت از آسیب‌هایی که به یک قسمت خاص از مغز وارد می‌شود می‌گفت و از تاثیراتشان روی بدن، بعد داستان یکی از مریض‌هایش را تعریف کرد که بعد از آسیب مغزی‌ای که داشته، دست چپش را دیگر نمی‌شناخته است. فکر می‌کرده مال خودش نیست، وقتی غذا می‌خورده احساس می‌کرده یک نفر دارد دست می‌کند توی بشقابش. نمی‌دانسته آن دست مال خودش است. مغزش، احساس مالکیت نسبت به آن دست را از دست داده بوده. این قسمت از درس را همان لحظه کامل فهمیدم. تک تک کلماتش را. حتی صدای استاد و لهجه‌ی غلیظ فرانسویِ از ته حلقش هنوز توی گوشم است. شاید برای این‌که شش سال بعد، بدانم، اینکه روی گردنم احساس سوزش می‌کنم از کجا می‌آید. اینکه نفسم یکهو گیر می‌کند و پایین نمیرود دلیلش چیست. مغزم، گردنم را مال خودم نمیداند. گردنم، گردن رومیناست، گردن جورج است. گردنم را داخل آینه نگاه می‌کنم، همزمان سفید است، به سفیدی گردن یک دختر سیزده ساله‌ی شمالی، و سیاه، به سیاهی گردن یک سیاه‌پوست چهل و شش ساله‌ي آفریقاییآمریکایی.

Loading

ما شبیه تمام آدم‌های زندگی‌مان هستیم

دوشنبه‌ها که از مدرسه برمی‌گشتم، معصومه خانم در را برایم باز می‌کرد. آن وقت روز کارهای بیرون آشپرخانه‌اش تمام شده بود و داشت آشپزخانه را تمیز می‌کرد. خانه بوی وایتکس و اسپری شیشه‌شور و لوبیا پلو و آب می‌داد. غذایم را می‌کشیدم می‌نشستم پشت میز آشپزخانه، رو به سینک. معصومه خانم هم پشت سینک ظرف‌شویی مشغول تمیز کاری‌های آخرش  می‌شد و برایم از آن وقت‌ها که مادربزرگم زنده بود تعریف می‌کرد و از خوبی‌هایش می‌گفت. صدایش را درست نمی شنیدم چون پشتش به من بود و شیر آب هم باز. یک‌وری خم می‌شد روی سینک و ساعد چپش را تکیه می‌داد به سینک. پای مخالفش را از دمپایی ۴ سایز بزرگ‌تر برای پاهایش در می‌آورد و کف پا را می‌چسباند به ساق پای دیگرش. دست چپش را می‌کرد یک کاسه برای سیم ظرف‌شویی و اسکاچ. در دست راستش هم یک چاقوی میوه‌خوری می گرفت و آرام آرام جرم آبی که دور شیر جمع شده بود را با نوک چاقو می‌خراشید. بعد نوبتی، جای چاقو را اول با سیم‌ظرف‌شویی و بعد با اسکاچ عوض می‌کرد و جای هر کدام را که عوض می‌کرد، دستش و آنچه در آن بود را از زیر شیر آب می گذراند.  در نهایت دست راستش را پر آب می کرد و یک مشت آب می‌ریخت در محل و می‌رفت سراغ آن طرف سینک.

.

امروز بعد از اینکه خانه را تمیز و مرتب کردم رفتم سراع سینک. شروع کردم با نوک چاقو جرم آب را از گوشه‌ی شیر تراشیدن که یکهو از پشت خودم را دیدم که چطور یک‌وری خم شده‌ام روی سینک و کف پای راستم را چسبانده‌ام به ساق پای چپم. از پشت خودم را دیدم که خودم نبودم، معصومه خانم بود که از آن وقت‌ها که مادربزرگم زنده بود تعریف می‌کرد و از خوبی‌هایش می‌گفت.

Loading

خونه‌ی ما دوره دوره

خونه‌ی ما توی تهران یه خونه‌ی شمالی جنوبیه توی یکی از کوچه‌های بین جردن و ولیعصر. اتاق‌های خونه، جنوبِ ساختمون، از شرق تا غرب ردیف شدن و شرقی‌ترینشون اتاق مامان بابامه که روی ضلع شرقیش یه انباری دراز و باریکه. توی انباری از میز اتو و جاروبرقی و رخت‌خواب‌های اضافه و لباس‌های زمستونی هست تا هر چیزی که قراره موقتا جلوی چشم نباشه، مثل کیسه‌های لباس‌های بخشیدنی – و گاهی نبخشیدنی‌-.

Continue reading “خونه‌ی ما دوره دوره”

Loading

من به خود نامدم اینجا

دو ماه مانده به عید نوروز. دختر در حال تمیز کردن بالکن، وسط گلدان‌های خالی و زیرِ پلاستیکِ آشغالِ گوشه‌ی بالکن، پیازِ سنبلِ عیدِ نوروزِ پارسال که هفت بچه-پیاز کنار خودش سبز کرده را پیدا می‌کند. با ذوق فراوان اولین گلدان خالی‌ای که جلوی دستش هست را برمی‌دارد و پیازِ سنبلِ مادر و بچه‌هایش را روی خاک گلدان می‌گذارد. کنارش، کمی خاکِ اضافه می‌ریزد تا مادر و بچه‌ها در گلدانشان جا بیفتند. مادر سرش از خاک بیرون است ولی بچه‌ها کاملا زیرِ خاک و در آغوش مادر هستند. دو هفته بعد بچه-سنبل‌ها سر از خاک درمی‌آورند. رشد هفتگی‌شان خوشحال‌کننده است و پیش‌بینی می‌شود تا برای نوروز گل بدهند. هر هشت نفر تا نزدیکی‌های عید رشد خوبی دارند و خانواده‌ی خوشحالی به نظر می‌رسند. از هفته‌ی اول عید مادر ضعیف می‌شود. طوری که انگار شیره‌ی جانش را می‌ریزد در بدن بچه-سنبل‌ها. بچه-سنبل‌ها اما همچنان در حال ساختن برگ برای خودشان هستند. از هفته‌ی دوم رشد بچه سنبل‌ها هم کند می‌شود. برگ‌هایشان از نوک شروع به زرد شدن می‌کند و نازک می‌شود. بعد از سیزده، گلدان سنبل‌ها که دیگر امیدی بهشان نیست، به گوشه‌ی بالکن منتقل می‌شود تا در آخر هفته‌ای مناسب به وضعیتشان رسیدگی شود.

Continue reading “من به خود نامدم اینجا”

Loading

هر کس فقط سمت خودش را شخم بزند

من این طرف ایستاده‌ام و مرد پیر چینی آن طرف. هر کدام جداگانه با دقت بامیه‌ها را زیر و رو می‌کنیم و بامیه‌های ظریف و باریک و بدون لک را جدا می‌کنیم و داخل کیسه‌هایمان می‌ریزیم. طوری که گویی قانون نانوشته‌ای بینمان هست که می‌گوید: «هر کس فقط سمت خودش را شخم بزند». مرد چینی با دست‌های کوچک و ظریفش، آرام ولی فرز بامیه‌ها را جدا می‌کند و داخل کیسه‌اش می‌ریزد. من خیلی وسواس ندارم که بامیه‌ها همه ظریف باشند، بدون لک بودنشان بیشتر برایم مهم است، در عین حال به تضاد رنگ قرمز لاک ناخنم که همین امروز صبح زده‌ام، و هنوز صاف و مرتب و گوشه نپریده است، با رنگ سبز بامیه‌ها دقت می‌کنم. ترکیب قشنگی‌ست. آرامش چند دقیقه‌ای ما دو نفر اینجا سر این کارتن بامیه، دیواری شده دورمان و از تمام هیاهوی فروشگاه جدایمان کرده. یک جور گفت و گوی تمدن‌هاست. Continue reading “هر کس فقط سمت خودش را شخم بزند”

Loading

خوشبختی، با شرایط ویژه، تحمیلی

کاترین می گوید: «من هیچ وقت با بچه‌هایم اسکایپ تصویری نمی‌کنم، هیچ وقت.»

۵ تا بچه دارد که فقط یکی از آنها که سال آخر دبیرستان است پیش خودش زندگی می‌کند. بقیه همه در شهرها و کشورهای دیگر هستند. به جز دختر آخرش، هیچ کس را ندارد. همیشه هم تاکید می‌کند که این شوهرش بود که او و بچه‌ها را ول کرد و رفت. با حسرت به نان خرمایی‌های روی میز نگاه می‌کند و برای هزارمین بار برایم توضیح می‌دهد که به گلوتن حساسیت دارد.

می‌پرسد تو با خانواده‌ات زیاد اسکایپ تصویری می‌کنی؟

جواب می‌دهم نه زیاد. شاید هفته‌ای یا ده روزی یک بار، بیشتر تلفنی صحبت می‌کنیم.
کاترین با خوشحالی تایید می‌کند که کار خوبی می‌کنم که زیاد با خانواده‌ام تصویری صحبت نمی‌کنم. کاترین معتقد است اسکایپ کردن راه ارتباطی نیست، راه ارتباطی تلفن است و نامه. چیزی که مغز ما سال‌هاست به آن عادت دارد. می‌گوید اسکایپ یک راه ارتباطی «فانتزی» است، و بلند بلند می‌خندد.
برایش توضیح می‌دهم که مشکل من با اسکایپ یا هر ارتباط تصویری دیگر این است که دو طرف نمی‌توانند در چشم‌های هم نگاه کنند. همیشه با هر کس تصویری صحبت می کنم کلافه می‌شوم از اینکه پایین را نگاه می‌کند. احساس می‌کنم حواسش به من نیست.
کاترین با اشتیاق تاییدم می‌کند و می‌گوید:« خوشحالم که تو هم مثل من فکر می‌کنی». غذایش تمام شده، بلند می‌شود که برود، یک تکه نخ قرمز که چسبیده به شانه‌ام را با انگشتانش برمی‌دارد و می‌تکاند آن طرف، بعد می‌گوید: «میدانی، وقتی عزیزت را می‌بینی و با او حرف می‌زنی، گاهی احتیاج داری دستش را بگیری، یا ابروهایش را صاف کنی، یا مثلا همین یک تکه نخ را از روی شانه‌اش برداری. از پشت اسکایپ که نمی‌شود این کارها را کرد.»

Loading

حال تمامم از آن تو بادا گرچه ندارم خانه در اینجا، خانه در آنجا

گیلاس چهارمش بود، گرفت بالا و رو به من کرد و گفت: «به سلامتی پدرت! به سلامتی رفیقم، که سی ساله ندیدمش!» و یک نفس گیلاس شراب را سر کشید. آمد کنارم نشست، گفت: «من الان کاملا خودم شده‌ام، مستی یعنی نهایت خودت. و در نهایت خودم دلم برای رفیقم تنگ شده. ما الان یک مشت پیرمردیم، می‌تونستیم دور هم جمع باشیم. تمام این سال‌ها می‌تونستیم کنار هم باشیم، الان ممکن بود تو عروس من باشی، من آرزومه می‌تونستم با عروسم فارسی حرف بزنم، با نوه‌هام فارسی حرف بزنم.» سرش را انداخت پایین، شانه‌هایش تکانی خورد و قطره‌ی اشکی سقوط کرد روی دستش که با آن لیوان آبی را نگه داشته بود. سرش را بلند کرد نگاهم کرد و پرسید: «اسمت چی بود؟» گفتم آوا، گفت: «اسم بچه‌ی خواهر من هم آواست، بچه‌ی خودش که نه، بچه‌ی دخترش. خودم بالای سرش بودم وقتی به دنیا آمد» یک قلپ آب خورد و گفت: «ما یه ملت معمولی بودیم، مثل بقیه‌ی ملت‌های دنیا، اما یکهو یک پتک کوبیدند روی مملکتمان و پخش و پلا شدیم. من دلم برای آن روزها که کنار هم بودیم تنگ شده، دلم برای رفیقم تنگ شده…» دوباره سرش را انداخت پایین و چند قطره اشک را دیدم که به ترتیب از هر کدام از چشم‌هایش پرت شدند روی مچ دستش. «من از اون مرد متنفرم، می‌خوام ازت خواهش کنم تو هم ازش متنفر باشی، دارم ازت خواهش می‌کنم. همون جور که می‌خوام ازت خواهش کنم به بچه‌هات فارسی یاد بدی. نذار یادشون بره از کجا اومدن. ازت خواهش می‌کنم» دوباره شانه‌هایش تکانی خورد و این بار ندیدم که چند قطره اشک از چشمانش افتاد. « هیچی تو دنیا جای رفیق رو نمی‌گیره، ما الان باید کنار هم می‌بودیم، ما رو پخش و پلا کردند، ما ملت خوبی بودیم. منی که دارم اینا رو میگم ۷۶ سالمه، این حرف‌ها رو ازم قبول می‌کنی، نه؟» قبل از اینکه بخواهم جوابش را بدهم پرسید: «راستی تو اسمت چی بود؟» گفتم: آوا. گفت: «اسم بچه‌ی خواهر من هم آواست، بچه‌ی خودش که نه، بچه‌ی دخترش. خودم بالای سرش بودم وقتی به دنیا آمد.»

Loading

رویای بیدار شدن، قشنگ‌ترین رویایی است که می‌توان در خواب دید

همه جا پر از استخر بود، استخرهای کوچک و بزرگ، بعضی تمیز، بعضی لجن بسته. هم‌کلاسی دوران راهنمایی‌ام آمد، حامله بود، دو تا پسر بچه‌ی کوچک هم داشت. گفت پسرها را می‌گذارم پیش تو، حواست بهشان باشد، خودم وقت مشاور دارم. داشت از در می‌رفت بیرون، پایش را گذاشت داخل حوضچه‌ آب جلوی ورودی – مثل آن حوضچه‌های کلر که در استخرهای عمومی هست- بعد برگشت گفت: با شوهرم مشکل دارم، از وقتی ازدواج کردیم رابطه‌ی جنسی نداشتیم. یکی از پسرها پرید توی آب، آبِ‌ لجن بسته. داشت غرق می‌شد، رفتم درش آوردم. به محض اینکه آمدیم بیرون هر دومان خشک خشک بودیم. بعد صحنه عوض شد، چند خانم دور یک میز که وسطش استخر بود نشسته بودند، یک سری کاغذ و کتاب و خودکار و سیب و پرتغال داخل آب شناور بود. یک‌هو علی بندری آمد، پرده‌ی اتاق را زد کنار، ناودان پشت پنجره را که شُر و شُر ازش آب می‌چکید نشانمان داد و گفت: این استودیو را گرفته بودم برای ضبط پادکست، حالا نمی‌دانم با این صدای آب چه کنم.

دست پسر‌بچه‌ها را گرفتم از پله‌ها آمدم پایین. مترو جلوی در بود، سوارش شدیم. از وسط بزرگراه حرکت می‌کرد، خط مخصوص خودروهای چندسرنشین. رفت تا رسید کنار اقیانوس. همان جا ایستاد. راننده اعلام کرد بقیه‌ی راه را شنا کنید. تلفنم زنگ خورد، برداشتم، از آن طرف خط مادرم با صدای آیدای شاملو گفت: «رویای بیدار شدن، قشنگ‌ترین رویایی است که می‌توان در خواب دید.» 

Loading

مادرت که بگوید دوستت دارد همه چیز حل می‌شود

شبیه به هم بودند، در حد دو برادر. شاید هم دو پسر عمو. پسرعمو که نمی‌توانستند باشند ولی ممکن است پدربزرگ‌هایشان پسر‌عمو بوده باشند. یعنی اینها اگر خانواده‌ی مستحکمی داشتند و رفت و آمد‌های خانوادگیشان را نگه می‌داشتند، ممکن بود الان این دو پسر بچه همدیگر را به قولی «کازین» خود بدانند.

کازین غربی را در متروی پاریس دیدم. با مادر و خواهر بزرگ‌ترش. مادرش روس بود. از ظاهر و لهجه‌اش موقع فرانسه صحبت کردن کاملا مشخص بود. احتمالا پدرش ـ که می شود پدربزرگ کازین غربی ـ زمان جوانی از روسیه به غرب مهاجرت کرده و از فرانسه سر درآورده است. بعد هم بچه‌هایش همان جا بزرگ شده‌اند و ازدواج های فرانسوی کرده‌اند. Continue reading “مادرت که بگوید دوستت دارد همه چیز حل می‌شود”

Loading