کاش خدا، خدایی‌اش را ثابت کند

خیلی سال پیش که هنوز به روابط پیچیده‌ی خدا و بنده‌ای اعتقاد داشتم، یک بار با پدرم رفتیم مشهد و به توصیه‌ی دوستی، نذر کردم که برای اتفاقی که خودم هم می‌دانستم افتادنش بعید است در حرم دو رکعت نماز جعفرطیار بخوانم. اسم این نماز را فقط وقتی شنیده بودم که کسی نمازش خیلی طول می‌‌کشید. قبل از رفتن به حرم، نحوه‌ی خواندن نماز را از روی اینترنت پیدا کردم و نوشتم روی کاغذ. وقتی رسیدیم نماز ظهر تازه تمام شده بود و هنوز فرش‌های قرمز بزرگ صحن‌ها را جمع نکرده بودند. جابه جا خانم‌های با چادرهای گلدار، بعضی با بچه‌هایی دور و برشان، تسبیح به دست روی فرش‌ها نشسته بودند. گوشه‌ی خلوتی را پیدا کردم، جانمازم را پهن کردم و کاغذم را با یک مهر، کنار مهر اصلی‌ام نصب کردم و قربه الی الله را گفتم. به درصد اگر حساب کنیم، هنوز ده درصد از نماز را هم نخوانده بودم که احساس کردم اطرافم شلوغ شد، خادمان داشتند خانم‌هایی که نشسته بودند را بلند می‌کردند که فرش‌ها را جمع کنند. هول شدم، نماز را اشتباه خواندم و مجبور شدم از اول شروع کنم. فکر می‌کردم تا این همه فرش جمع شود، هنوز وقت داشته باشم. بار دوم به بیست درصدی نماز رسیده بودم که احساس کردم کسانی اطرافم ایستاده‌اند و منتظرند که من زودتر نمازم را تمام کنم تا فرش آخر را از زیرم جمع کنند. خبر نداشتند که جعفرطیار است! دوباره هول شدم و شمارش ذکرها از دستم خارج شد، سلام دادم و از روی فرش آمدم کنار تا خادمان حرم را بیشتر منتظر نگذارم، روی سنگ سرد دوباره نیت کردم. بار سوم که به نمی‌دانم چند درصدی کامل شدن نماز رسیده بودم، از سجده که بلند شدم دیدم کاغذم را باد برده… بیخیال نماز شدم و بار چهارم را شروع نکردم. اما وقتی با نا امیدی و دست و پای یخ کرده بلند شدم و اطرافم را نگاه کردم، تصویر قشنگی دیدم، صحن بزرگ خالی، که در آن  گًله به گًله، فرش‌های قرمز لوله شده‌ای بود که روی هم سوار گاری‌ها کرده بودند.  شبیه دسته‌های گل رزقرمز یا حتی شبیه شیشه‌های شراب قرمز چیده شده روی هم در شرابخانه.

.

این روزها حال تک تک ما شبیه حال آن روز من  در حرم است. هیچ چیز دست ما نیست و می‌دانیم که افتادن اتفاقی که می‌خواهیم بعید است، اما هر کدام به نوع خودمان سعی می‌کنیم نماز جعفرطیار را بخوانیم و امید داشته باشیم. کاش وقتی نا امید و سرد، جعفر طیارمان را نصفه کاره رها کردیم، چند نفر آمده باشند غم‌هایمان را مثل همان فرش‌ها از زیر پایمان کشیده باشند بیرون، لوله کرده باشند و گذاشته باشند یک گوشه. کاش خدا، خدایی‌اش را ثابت کند و با همان جعفرطیار نصفه نیمه‌، حاجتمان را بدهد.

Loading

این طراحان لباس گاهی خیلی حالی‌شان می‌شود.


امروز صبح بابام روی واتس‌اپ پیغام داد: «دامن لباس لیدی‌گاگا شبیه لحاف کرسی مامانم بود.»

راست می‌گفت، مادربزرگم یک پتوی ساتن قرمز قدیمی داشت که به آن می گفت لحاف کرسی. با یک ملحفه‌ی سفید بزرگ جلدش میکرد. هر سال وسط تابستان، یک پارچه‌ی بزرگ تمیز می‌انداخت وسط مهمانخانه، بعد ملحفه‌ی سفید را می انداخت روی آن، پتوی قرمز را پهن می کرد وسط ملحفه. لبه‌های ملحفه را برمی‌گرداند روی پتو و با فاصله های منظم سنجاق قفلی می‌زد. جا به جا هم آرام و با ناز، مثل اینکه بخواهد اسب را غشو کند، با دست‌های چروکش می کشید روی پتو تا صافش کند. می رفتم کنارش می نشستم و انگار که بزرگ‌ترین کار دنیا را انجام می‌دهم، من هم آرام آرام دست می کشیدم روی پتو.  لیزی و خنکی‌اش حس خوبی داشت.  دست کشیدن راضی‌ام نمی‌کرد، می رفتم آن گوشه‌ای که هنوز دست مادربزرگ و سنجاق قفلی‌هایش به آن نرسیده بود، آرام می خزیدم زیر پتو. می‌خوابیدم بین خود پتو و ملحفه‌ی سفیدی که جلدش می شد. انگار رفته بودم وسط پتو، یکی می شدم با آن. تمام خنکی‌ای که شب ها پای آدم می گردد تا  گوشه‌ای از تخت پیدایش کند را، یک جا با تمام بدنم حس می کردم.  تنها زمانی  بود که می شد لیزی و خنکی ساتن را با تمام وجود حس کرد. وگرنه زمستان ها همیشه پتوی جلد شده را می انداختیم رویمان. من که می رفتم لای پتو، مادربزرگم سرعت سنجاق قفلی زدنش را کم می کرد. زیاد که وول می خوردم می گفت :« بپا سنجاق نره به تنت مادر». جلد کردن پتو که تمام می شد، یک مستطیل قرمز می ماند وسط سفیدی‌ها . انگار یک تابلوی قرمز بزرگ را  قاب سفید گرفته باشند. بعد آن را تا می کرد و می‌گذاشتش بالای کمد.
.
تشبیه لباس امروز لیدی‌گاگا به آن لحاف‌کرسی، بهترین تعبیر برای مراسم تحلیف امروز بود. نه فقط  شباهت ظاهری، که تمام آن آرامشی که که ساتن قرمز در خودش داشت، انگار امروز با لباس لیدی‌گاگا به دنیا برگشت.
این طراحان لباس گاهی خیلی حالی‌شان می‌شود.

Loading

چند روز دیگر مانده؟

من همه چیز را می‌شمرم. از کاشی‌های خیابان موقع راه رفتن گرفته، تا انگشت‌ پاهای آدم‌هایی که صندل پوشیده‌اند در رستوران و مترو، تا تعداد تیک‌تیک فلاشر ماشین، پشت چراغ قرمز موقع گردش به راست یا چپ. که البته این آخری از همه سخت‌تر است چون باید دوضربی شمرده شود.

خانه را که مرتب مي‌کنم، با خودم قرار می‌گذارم که مثلا بیست کار باید انجام شود. هر لیوانی که از روی میز برمی‌دارم یکی حساب می‌شود، دستمال کشیدن یکی، هر یک لنگه جوراب از روی زمین یکی، و وقتی به بیست نزدیک شده باشم، هر جفت کوسن را که مرتب روی مبل بگذارم یکی حسابش می‌کنم. همین طور برای خالی کردن ماشین ظرف‌شویی، گاهی مجبور می‌شوم کل قاشق چنگال‌ها را یکی حساب کنم که از محدوده بیرون نزنم. یک بار خواستم آنلاین ماتیک بخرم، کنار قیمتش نوشته بود: در آمریکای شمالی هر چهار دقیقه یک نفر از این برند یک ماتیک می‌خرد. مثلا تبلیغ بود، اما من همان‌جا تصمیم گرفتم نوبت را خالی کنم که حداقل هشت دقیقه زمین و زمان نفس بکشد از این همه رنگ و پلاستیک، که مطمئنم یک نفر سریع جایم را پر کرد. اما منظورم به این است که نه تنها رفتم تعداد ماتیک‌های خودم را شمردم، بلکه شروع کردم به ضرب و تقسیم این همه ماتیک استفاده شده و نشده‌ای که در کمدهای هر زن و دختری باقی‌مانده و آنهایی که دور ریخته می‌شود و آنهایی که به اقیانوس‌ها می‌رسد و غیره و غیره، که چند روزٍ بسیار سختی را برایم ساخت.

در دلتنگی هم همین طورم، می‌شمرم که برای چه کسانی دل‌تنگ شده‌ام که دلم می‌خواهد ببینمشان، حتی کوتاه، یکی یکی آدم‌ها را در ذهنم مرور می‌کنم وشماره می‌اندازم، از یک جایی به بعد عددها یادم می روند و فقط دلتنگی یادم می‌ماند.

تعداد کسانی که با کرونا کشته می‌شوند اما هر روز در اخبار شمرده می‌شود، من فقط سعی می‌کنم تعدادشان را تصور ‌کنم، بعد حساب می‌کنم که با مردن هر یک نفرشان چند نفر غصه خورده‌اند.

از یک، تا صد و هفتاد و شش را هم بارها شمرده‌ام، هر بار بیشتر می‌شود. تمامی ندارد. زوج‌ها راهم که دوتا یکی کنم، تمام نمی‌شود. خیلی زیاد است.

این روزها اما چرتکه‌ی جدیدی که می‌اندازم برای نفس‌هایم است. نفس‌هایم را می‌شمرم. که مثلا الان که نشسته‌ام دارم سریال می‌بینم چند تا نفس کشیدم، چند بار هوای تمیزی را وارد ریه‌هایم کردم که مادرم نکرد، که برادرم، پدرم، کسانی که دوستشان دارم، نمی‌توانند وارد ریه‌هایشان کنند. این روزها می‌شمرم،  چند روز دیگر مانده تا هوا تمیز شود؟ چند روز دیگر مانده تا کرونا تمام شود؟ چند روز دیگر مانده تا دیگر منتظر نباشیم؟ چند روز دیگر که دل‌هایمان خوش شود؟

Loading

کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد

اولین باری که مامانم آمد پاریس پیشم، برای خودش یک سیم کارت گرفت که وقتی من دانشگاه بودم و زمان‌هایی که با هم نبودیم همدیگر را راحت پیدا کنیم. از این خط‌های ارزانی بود که دوساعت بیشتر مکالمه نداشت، ولی نگهش داشته بودیم که هر بار آمد نگران نداشتن تلفن نباشد. سیم کارت را گذاشته بود داخل یک گوشی قدیمی که روی آن واتس‌اپ ریخته بود، و با همان شماره  یک اکانت جدید ساخته بود که عکسش عکسی بود که خودم یک بار در زمستان، وسط یکی از خیابان‌های پاریس ازش گرفتم. پالتوی مشکی تا سر زانو پوشیده بود، شال گردن مشکی و خاکستری‌اش را نرم پیچیده بود دور گردنش و موهای کوتاهش کمی با باد جابه‌جا شده بود، که قشنگ‌ترش کرده بود. دست‌هایش در جیب پالتو بودند و یک‌وری من را نگاه کرده بود و خندیده بود. اسمش را روی موبایل خودم ذخیره کرده بودم: مامان پاریس. چند سال بعد که از پاریس رفتم، ابونمان آن خط  تلفن هم قطع شد ولی من شماره را از روی موبایلم پاک نکرده بودم.

چند روز پیش که از روی لیست واتس‌اپ دنبال شماره‌ای می‌گشتم، چشمم خورد به اسم «مامان پاریس» و عکسی که عکس مامانم نبود. عکس یک دختر فرانسوی بود، با  پوست گندمی و چشم‌های عسلی و موهای مشکی کوتاه فر. پوست گندمی و چشم‌های عسلی‌اش که خود مامانم بود، موهایش هم مثل همان عکس قدیمی مامانم در همین سن و سال بود، همان عکسی که در آن دامن آبی بلند پوشیده بود و موهایش را فر شش ماهه کرده بود. عکس دختر روی واتس‌اپ، شبیه جوانی‌های مامانم بود، انقدر شبیه که فکر کردم احتمالا چند سال بعد دختری به دنیا میاره که اسمش رو میذاره آوا، آوایی که بیست و چند سال بعدش، از مامانش که پالتوی مشکی تا سر زانو پوشیده و شالش رو نرم پیچیده دور گردنش و یک وری به دوربینش می‌خنده، وسط خیابون‌های پاریس عکسی می‌گیره. عکسی که می‌شه عکس پروفایل واتس‌اپش.

Loading

مادربزرگم باید از گوشه‌ی قاب بیاید بیرون و برای روزگار دعای نور بخواند

حالا که وضع به اینجا رسیده و دنیا بی نور شده، باید همه‌ی مادربزرگ‌هایمان جمع شوند و فکری بکنند، کاری کنند که حال دنیا خوب شود. یکی‌شان قوطی «قوّتو» را از داخل گنجه دربیاورد، یک قاشق بریزد کف دستمان تا بخوریم و جان بگیریم، یکی دیگر گوشه‌ی روسری‌اش را گره بزند و دور تسبیح بگیرد، شاید که بخت دختر شیطان گره خورد و دوای درد روزگار پیدا شد. آن یکی باید جوشانده و چای نبات درست کند و دعاهایش را فوت کند به فنجان، و جوشانده را قاشق قاشق بنوشاند به جهان. آن یکی ضبط را روشن کند و آهنگ هایده بگذارد و بلند بلند بخندد که حال و هوایمان عوض شود. بعد آن مادربزرگ دیگر برود سر بالکن، یا ته حیاط، روی گاز پیک‌نیکی کتلت سرخ کند، برای وقتی که همه چیز خوب شد و قرار است دور هم جمع شویم.

 باید مادربزرگ من هم ،  آرام از گوشه‌ی قاب بیاید بیرون، برگردد، بنشیند کنار تخت دنیا. دستش را در دست بگیرد و دعای نور بخواند. دعای نور* را که بخواند تب دنیا قطع می‌شود. دنیا بی‌نور شده. باید مادربزرگ‌ها کاری بکنند نور به روزگارمان برگردد.

.

.

.

*بچه که بودم، هر بار تب می‌کردم، مادربزرگم کنار تختم می‌نشست و دعای نور می‌خواند. صبح نشده، تبم قطع می‌شد.

Loading

دل خوش سیری چند؟

پرسید:
– ترسناکه نه؟
می‌خواستم بگم: خیلی، خیلی ترسناکه. اینکه یه بچه‌ی یازده ساله بتونه خودش رو بکشه واقعا ترسناکه. اینکه انسولین پیدا نشه و مریض‌های دیابتی الان ندونن که چیکار کنن واقعا ترسناکه. وضعیت کرونا توی ایران ترسناکه، قیمت دلار و تورم که هیچی. خود رییس جمهور شما! اون خیلی ترسناکه. رییس جمهور ما هم ترسناکه. از همه ترسناک‌تر نزدیک شدن آبانه. بعدش نزدیک شدن سالگرد هواپیما. آره ترسناکه. زندگی خیلی ترسناکه.
نگفتم. به جاش یک قلپ از قهوه‌ام خوردم و همین‌جور که توی بالکن ایستاده بودم و نگاهش می‌‌کردم بهش لبخند زدم. برگشت در صندوق عقبش رو بست، یک کیسه‌ی بزرگ از خریدهایی که کرده بود رو انداخت روی دوشش، دو تا ماسکی که برای هالووین خریده بود رو گرفت بالاتر که بهتر بهم نشون بده. بعد دوباره با خنده پرسید:
– فکر میکنی بچه‌ها هم بترسن از اینا؟
می‌خواستم بگم بچه‌ها خیلی چیزای دیگه‌ای هست که ازش بترسن. دنیا خودش به اندازه‌ی کافی ترسناک هست.
نگفتم. به جاش گفتم: آره حتما، هم می‌ترسن هم کلی کیف می‌کنن!
خوشحال شد و برام آرزوی یک بعد از ظهر عالی کرد.

Loading

تو خامُشی که بخواند

یکی از با ابهت‌ترین صحنه‌های طبیعت، غروب خورشید پشت اقیانوس است. اما با ابهت‌تر از آن، صحنه‌ای انسانی است، و در سواحلی که در آن موج سواری می‌کنند دیده می‌شود. موج‌سوارها، هر کدام سوار هر موجی که بوده باشند، در هر جایی از اقیانوس، و در هر جهتی که در حال حرکت باشند، لحظه‌ی غروب خورشید، آن زمان که انگار موج‌ها هم به احترامش آرام‌تر حرکت می کنند،  به سینه دراز می کشند روی تخته‌ی موج سواری‌شان، رو به انتهای اقیانوس، ردیف می‌شوند کنار هم. از بالا که نگاهشان می کنی گویی با سجده‌شان به اقیانوس، عظمت غروب را ستایش می‌کنند. تصویری که از عظمت غروب شجریان می‌توان تعریف کرد برای من همین تصویر است. هر کداممان در هر جای دنیا، چه نزدیک و چه دور، روی اقیانوسی که استاد نورش را بر آن تابانده بود و برایمان روشنش کرده بود سجده کردیم برعظمتش. اقیانوس هویت ما را شجریان روشن کرده بود. خوش به حالمان که هویتمان را او نشانمان داد، که حالا جدا از برای نبودن شخص خودش، برای جدا ماندن از هویتمان است که غمگینیم. برای خالی شدن پشتمان در راه رسیدن به آزادی. برای فردای پرامیدی که تصور می‌کردیم وقتی برسد، صدای مرغ سحر خواندن خودش در تمام ملک ایران بپیچد. اما حالا که تو خامشی که بخواند؟ تو می‌روی که بماند؟ که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟

Loading

بوی الکل پیچیده در مشاممان و منتظریم سرنگ حاضر شود و تزریق انجام

برادران سین‌کاف شبیه هم بودند. منتها در دو سن و دوسایز مختلف. مثلا برادر کوچک‌تر مدیوم بود و برادر بزرگ‌تر لارج. کم پیش می‌آمد که هر دو با هم حضور داشته باشند، برای همین معمولا بعد از سلام و علیک با یکی، همه حال اخوی را می‌پرسیدند. هرکدامشان که بود، همیشه جلوی در اتاق تزریقات می‌ایستاد. یا بهتر بگویم کمین می‌کرد. اتاق تزریقات دقیقا گوشه‌ی آن سالنی بود که مطب دکتر اطفال و داخلی و هر دکتری که می‌توانست آمپول تجویز کند، در آن بود. از کنارش که رد می‌شدی بوی الکل  وجودت را پر می‌کرد. آن طرف سالن دکترهای قلب و ریه و آنهایی بودند که مریض‌هایشان بعد از بیرون آمدن از اتاق دکتر، معمولا نیازی به آمپول نداشتند. برادران سین‌کاف هم کمین می‌کردند برای هر بچه یا بزرگی که از اتاق دکترهای آمپول نویس می‌آمد بیرون. هربار می‌رفتم دکتر معمولا پنیسیلین تزریقی تحویز خانم دکتر بود، و وقتی چشم‌های پر از اشک من را می‌دید از بالای عینکش نگاه می‌کرد و می‌گفت عوضش یک لحظه است و زود خوب میشی. در حالی که خبر نداشت که یک لحظه نیست. برادران سین‌کاف، به تور هر کدامشان که می‌افتادی برای تزریق، اول تو را می‌خواباندند روی تخت. بعد همان طور که بوی الکل پیچیده بود در مشامت و به ملحفه‌ی سفید روی تخت و زمین خیره شده بودی، آقای سین کاف، مدیوم یا لارج، شروع می‌کرد آرام آرام، با خش خش بسیار، سرنگ را باز کردن، بعد به اندازه‌ی کافی که طول داد، می‌رفت سراغ آمپول، با یک ضربه، که صدایش می‌پیچید داخل اتاق تزریقات، سر شیشه‌ی آمپول را می‌شکست. بعد همان طور که هنوز بلاتکایف به پشت خوابیده بودی و زمین را نگاه می‌کردی و بوی الکل پخش شده در هوا را استنشاق می‌کردی، آرام آرام تلنگر می‌زد به سرنگ که حباب‌های هوایش را بگیرد. می‌گذریم از اینکه وقتی سرنگ را وارد بدن می‌کرد، شروع می‌کرد به حال و احوال با هر کس که آن طرف پرده‌ی سفید بود و زمان زیادی طول می‌کشید تا تزریق را انجام دهد و سرنگ را بکشد بیرون.

.

.

.

وضعیت امروز دنیا، شبیه آن روزهای هر کسی‌است که کارش گیر آقای سین‌کاف می‌افتاد. بوی الکل پیچیده در مشاممان و منتظریم سرنگ حاضر شود و تزریق انجام. که دردش تازه آن زمانی ست که سرنگ را در وجودمان نگه داشته‌اند و بیرون نمی‌کشند.

Loading

دلار هفت تومنی کاری به کار ما نداشت

یه دلاری بود به اسم دلار هفت تومنی. کاری به کار ما نداشت. ما می‌رفتیم تولد، روی میز یه ظرف چیپس بود یه ظرف پفک. بقیه‌اش بادکنک بود و صندلی بازی و استوپ‌رقص. برای شام ساندویچ اولویه بود و ساندویچ کالباس. بعضی وقت‌ها وسطاش ساندویچ سوسیس هم بود، که زود تموم می‌شد. دلار هفت تومنی گاهی آخر شب میومد، از وسط خاطره‌های باباهای بچه‌ها. وگرنه کاری به کار ما نداشت، ما بچگی می‌کردیم.  توی مهمونی‌های خانوادگی مامانا لباساشون اپل داشت. همشون قشنگ بودن. کیفاشون شنل و لوی ویتون نبود، -نه اصلش نه تقلبیش-. ممکن بود هم مال بعضی‌هاشون باشه، ولی مهم نبود. باباها می‌رقصیدن. مامانا هم. توی مهمونی‌ها همه همیشه می‌رقصیدن. دلار کاری به کارمون نداشت. اگرم بود، وسط حرفای اون دوتا باباهایی بود که رفته  بودن تو بالکن سیگار بکشن. اونا هم  وقتی میومدن تو، دیگه به دلار کاری نداشتن، حرفی ازش نمی‌زدن. دلار وسط عید دیدنی‌ها هم نبود. عید دیدنی‌ها همش لباس نوی قشنگ بود و گل‌های شب بوی رنگی و نون‌نخودچی و چای‌جوشیده‌ی آب‌زیپو، با یه سینی گرد که  دویست تومنی‌های نو دورتادورش چیده شده بود و وسطش یه گلدون کوچیک گل یا یه ظرف نقل بود. بعضی جاها هم همین دویست تومنی‌ها رو لای قرآن گذاشته بودن. دلار کاری به کارمون نداشت! مراسم عاشورا و ختم انعام و سفره‌ی ابوالفضل هم قیمه بود و شله‌زرد و آجیل مشکل‌گشا و کیسه فریزد روی بشقاب‌های میوه‌ای که برای هر نفر گذاشته بودن. اصلا جایی برای دلار نبود، هر چند تومن که باشه.
اما یهو از یه جایی به بعد نفهمیدیم چی شد، همه‌ی اینا جاشو داد به قیمت دلار، انگاراپل لباس مامانا که از مد افتاد اینجوری شد. یا وقتی تولدای بچه‌ها به جای ساندویچ کالباس و اولویه، غذاهای دیگه سرو شد. نمی‌دونم از کجا به بعد، ولی بعدش باباها دیگه نرقصیدن، مامانا هم نرقصیدن، باباها بیشتر سیگار کشیدن، مامانا شونه‌هاشون خم شد، دلار اومد وسط تمام خوشی‌هامون، وسط تمام دورهمی‌هامون. دلار اومد وسط  زندگیمون، هر روزمون، هر لحظمون.

Loading

یک بار خواب دیدم پروانه‌ای هستم. حالا نمی دانم آن زمان مردی بودم که خواب می دیدم پروانه ام ، یا اینکه اکنون پروانه ای هستم و در خواب می بینم که مَردم.

۱.  از آن آدم‌هایی که معاشرت باهاشان سخت است. باید الکی لبخند بزنی و صمیمیت دروغین نشان بدهی. در مورد موضوعاتی که بهشان علاقه نداری صحبت کنی و نظر بدهی. از آنها که فقط حرف می‌زنند و از خودشان و روحیاتشان برایت تعریف می‌کنند. کلا معاشرتی بود نتیجه‌ی رودربایستی. رفته بودیم نهار خورده بودیم و حالا داشتیم همین طورآن  شهری که معلوم نبود چه شهریست را می‌گشتیم به دنبال یک کافه‌ی خوب برای چای بعد از نهار. یکهو ازشان پرسیدم: یچه‌ها لواشک می‌خورید؟ با ذوق مصنوعی عجیبی استقبال کردند. می‌دانستم بروم دنبال لواشک راه برگشتی وجود ندارد و از دستشان راحت می‌شوم. لواشک داخل کاسه‌ی مسی زیر تلویزیون بود، در دنیای بیداری.

Continue reading “یک بار خواب دیدم پروانه‌ای هستم. حالا نمی دانم آن زمان مردی بودم که خواب می دیدم پروانه ام ، یا اینکه اکنون پروانه ای هستم و در خواب می بینم که مَردم.”

Loading