مادربزرگم باید از گوشه‌ی قاب بیاید بیرون و برای روزگار دعای نور بخواند

حالا که وضع به اینجا رسیده و دنیا بی نور شده، باید همه‌ی مادربزرگ‌هایمان جمع شوند و فکری بکنند، کاری کنند که حال دنیا خوب شود. یکی‌شان قوطی «قوّتو» را از داخل گنجه دربیاورد، یک قاشق بریزد کف دستمان تا بخوریم و جان بگیریم، یکی دیگر گوشه‌ی روسری‌اش را گره بزند و دور تسبیح بگیرد، شاید که بخت دختر شیطان گره خورد و دوای درد روزگار پیدا شد. آن یکی باید جوشانده و چای نبات درست کند و دعاهایش را فوت کند به فنجان، و جوشانده را قاشق قاشق بنوشاند به جهان. آن یکی ضبط را روشن کند و آهنگ هایده بگذارد و بلند بلند بخندد که حال و هوایمان عوض شود. بعد آن مادربزرگ دیگر برود سر بالکن، یا ته حیاط، روی گاز پیک‌نیکی کتلت سرخ کند، برای وقتی که همه چیز خوب شد و قرار است دور هم جمع شویم.

 باید مادربزرگ من هم ،  آرام از گوشه‌ی قاب بیاید بیرون، برگردد، بنشیند کنار تخت دنیا. دستش را در دست بگیرد و دعای نور بخواند. دعای نور* را که بخواند تب دنیا قطع می‌شود. دنیا بی‌نور شده. باید مادربزرگ‌ها کاری بکنند نور به روزگارمان برگردد.

.

.

.

*بچه که بودم، هر بار تب می‌کردم، مادربزرگم کنار تختم می‌نشست و دعای نور می‌خواند. صبح نشده، تبم قطع می‌شد.

Loading

Ava

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *