پنجره را که باز می کردی، آن زیر یک استخر بزرگ بود پر از ماهی های قرمزبزرگ و کوچک که یکهو همه شان جمع می شدند زیر پنجره و شروع میکردند به ملچ مولوچ کردن روی آب. یک توری محکم جلوی پنجره بود که کسی نتواند دولا شود. یک بار توری سوراخ شد و من سعی کردم از لای سوراخ برای ماهی ها نان بریزم، نان گیر کرد داخل توری. دفعه ی بعدی که رفتم آنجا توری سالم سالم بود. پدربزرگم عوضش کرده بود. دیوار استخر چسبیده بود به دیوار زیر پنجره و همین، ترسناکش میکرد. یک استخر بزرگ پر از ماهی که سالها پیش مار هم در آن پیدا شده بود.
راه رسیدن به استخر از پشت ساختمان بود. راهی که رفتن به آنجا برای ما بچه ها قدغن شده بود. حتی بزرگ ها هم نمیرفتند که ما هوس نکنیم از آنجا رد شویم. فقط خود مشد عباس می رفت آن پشت. یک بار نمیدانم از کجا فهمیدم که غورباقه های استخر پایین باغ، از وقتی آب استخر را کشیده اند و داده اند پای درخت ها، آمده اند در استخر بالا تخم میریزند. نگرانشان شدم، این ماهی ها که این طور دهان بزرگشان را باز می کردند و هر گرد و خاکی هم روی آب بود را می خوردند، حتما همه ی تخم غورباقه ها را نابود می کردند. شاید هم در دلشان غورباقه های کوچک رشد می کرد و خودشان نابود می شدند. از آن به بعد یواشکی، بعد از ظهرها که همه خواب بودند، مشد عباس که میرفت پشت ساختمان، من هم میرفتم آرام یک کیسه فریزر از آشپزخانه برمیداشتم، میدادم دستش که برایم از داخل استخر تخم غورباقه بگیرد. او هم با ترس و لرز و کلی سفارش به من که یک وقت خانوم و حاج آقا نفهمند، یک کیسه پر از آب و تخم غورباقه میداد دست من. من هم بدو بدو می رفتم کنار یکی از جوب هایی که از استخر پایین سرازیر شده بود داخل باغ، دو تا تخته چوب می گذاشتم داخلش و یک تکه اش را مثل یک استخر کوچک می بستم، بعد تخم غورباقه ها را میریختم داخلش (این کار را خود مشد عباس یادم داده بود و تخته چوب ها را هم خودش برایم آورده بود). بچه غورباقه ها می ماندند همان جا، تا دفعه ی بعدی که می رفتیم باغ. بچه غورباقه ها بزرگ شده بودند و دم در آورده بودند. با ترس و لرز دوباره می ریختمشان داخل کیسه و میدادم دست مشد عباس که ببردشان همان استخر بالا کنار مادر پدر و خواهر برادرهایشان. احساس خوبی داشتم. جان بچه غورباقه ها را نجات داده بودم. در آن سن فکر می کردم مهم ترین کار دنیا را انجام میدهم. یعنی اگر من این کار را نمی کردم، ممکن بود امروز هیچ غورباقه ای روی زمین نباشد. یا حداقل نسل غورباقه در آن منطقه از بین برود.
دیشب هم داشتم همین کار را میکردم، بچه غورباقه ها را میریختم داخل کیسه که یکهو نگاه کردم دیدم یکیشان شکل خودم است، تنش غورباقه است ولی صورتش صورت من است. کیسه را ول کردم و از ترس فرار کردم. فهمیده بودم خواب میبینم برای همین هی چشم هایم را فشار دادم روی هم که بیدار شوم. فایده نداشت. رسیدم کنار خانه ی مشد عباس. زن مشد عباس آلبالوها را چیده بود و ازشان سینی های بزرگ لواشک درست کرده بود. یک تکه داد دستم گفت بیا لواشک بخور بچه جان. لواشک را که خوردم، ترشی لواشک دهانم را آب انداخت و بیدار شدم.
حالا نگران بچه غورباقه ها هستم. مانده اند در استخر پایین جدا از پدر و مادرشان. می خواستم از دست ماهی ها نجاتشان بدهم، از پدر و مادر و خانواده شان جدایشان کردم. باید یک چیزی باشد مثل لواشک زن مشد عباس که آدم بخورد و از ترشی آن دهانش آب بیفتد و دوباره برگردد همان جا درون خواب هایش.
عالي، عالي،عالي، انقدر قشنگ باغ را توضيح دادي كه خودم را انجا ديدم😘😘روح حاج اقا و حاج خانم و مشد عباس شاد🙏
میبینی آوا !!! باغ پر شده از بچه قورباغه هایی که از خونوادشون جدا موندن ! شاید اونی که قرار بود برشون گردونه استخر بالا خودشم از باغ کوچ کرده ؟! شاید از اول نجاتشون فکر خوبی نبود!!!!